? انقلابها و دگرگونیهای فکری بشری، چه در دین و چه در عرفان و چه در هنر و چه در حکمت و فلسفه و علم و اخلاق و سیاست، با زبان و واژگان و مفاهیمی شناخته و متمایز میشوند که پدید میآورند. قرآن نیز از این حیث استثنا نیست و دستگاهی مفهومی با واژگانی نیرومند میآفریند که میتوانند «زبان» و «واژگان» دینی پیش و پس از «پیدایش اسلام» را متمایز کنند. این واژگان و مفاهیم میتوانند «تأثیرگذار» و «دورانساز» و «دگرگونیآفرین» باشند، یا «بد» فهمیده شوند، یا «تحریف» شوند و به کار برقراری «زور» و «سلطه» و «فریب» و «ستم» درآیند. وظیفهٔ جویندگان «دانش» و «راستی» این است که به «روشنگری» و «تحلیل مفهومی» هرچه بیشتر این واژگان و مفاهیم بکوشند و نشان دهند: ۱) این واژگان و مفاهیم در چه زمانه و زمینهای پدید آمدند ، ۲) چه تفاوتی با «گذشته» داشتند، ۳) به چه مقاصدی خدمت کردند، ۴) چگونه بعدها فهمیده شدند، ۵) چگونه «کژ و کوژ» یا «تحریف» شدند و به کار برقراری «زور» و «سلطه» و «فریب» و «ستم» درآمدند، اگر خود از آغاز در خدمت چنین مقاصدی نبودند.
واژگان و مفاهیمی مانند «کافر» و «طاغوت» و «مستضعف» و «مستکبر» و «جهاد» از جمله مفاهیم و واژگان نیرومند و دورانسازیاند که قرآن آفریده است و از آغاز ظهور اسلام تا امروز همواره مورد استفاده و سوءاستفاده بودهاند. «مستضعف» و «طاغوت» و «جهاد» از جمله واژگان و مفاهیمی است که به ویژه توجه روشنفکران دینی در سدهٔ اخیر را بیش از همه برای «بازسازی» یا «احیاء» اندیشهٔ دینی به خود جلب کرده است و یکی از برجستهترین روشنفکران دینی سدهٔ اخیر ایران، علی شریعتی، نقشی بسیار مهم در «امروزی» ساختن این مفاهیم و آوردن این واژگان به درون «گفتار» رسمی ایرانیان و انقلاب ایران به عهده داشته است، هرچند او به معنایی هرگز به تمامی مسئول آنچه در هنگام انقلاب ۵۷ و پس از آن از این واژگان فهمیده شد و به کار برده شد نبوده است. من در اینجا در صدد نقد نظرهای او و دیگران و کاربردهای آنان نیستم و این کار را در جای شایستهٔ خود انجام میدهم. اکنون فقط میخواهم آنچه را سالها در سر داشتهام بهطور آزمایشی بیان کنم تا بعدها آن را به تفصیل بپرورم یا حک و اصلاح کنم. و اما برویم سراغ «مستضعفین».
«مستضعفین» و صورتهای دیگر آن در قرآن، «الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا» و «الضُّعَفَاء»، کلماتی هستند برای اشاره به گروهی از مردم که یا از نظر جسمانی ناتوان و فاقد زورند و نمیتوانند از خود دفاع کنند، یا کسانی که نمیتوانند معاش خود را تأمین کنند و وابسته به دیگراناند، همچون مردان کهنسال و زنان و کودکان، یا از نظر اجتماعی و اقتصادی و قدرت در زیر سلطهٔ «بالادستانی» (اسْتَکْبَرُوا) هستند که نمیتوانند با آنها دارای حقوقی برابر باشند و بنابراین باید به بیگاری و بردگی و مزدوری برای آنان بپردازند و، بنابراین، نه تنها از نظر مراتب اجتماعی و برخورداری از مزایای آن در «ضعف» و «ناتوانی» ماندهاند، بلکه حتی نمیتوانند دین و عقیده یا نظری متفاوت با «بالادستان» یا «نظام» حاکم بر جامعهٔ خود داشته باشند، و بنابراین، «نظام» نه تنها اختیار جان و مال و زندگی و مرگ آنها را به دست گرفته است، بلکه اختیار دل و چشم و گوش و سر و زبان را هم از آنان گرفته است. در نتیجهٔ این رابطهٔ نابرابر و سلطه، «دین» و «عقیده» و «اندیشه» و «فرهنگ» و «هنر» نیز تابع زور و سلطه و خشونت میشوند و «مستضعفین» از «خودمختاری» لازم برای هدایت زندگانی اخلاقی و دارای کرامت انسانی، به انتخاب و اختیار خود، نیز محروم میشوند و جز پیروی از آنچه «حاکم» است چارهای ندارند.
نمونهٔ تاریخی «استضعاف» دولتی، یا برآمده از «نظام» سرکوب و سلطه، از نظر قرآن در دوران «فرعون» در مصر رخ میدهد که «قوم یهود»، و نه شاید عموم مصریان، در مقامی قومی غیرخودی و بیگانه و متمایز از جامعه، به واسطهٔ اسارت و کشته شدن پسرانشان بهطور نظاممند، و بیگاری و بردگی برای «نظام حاکم» چنان «مستضعف» میشوند که حتی نمیتوانند شورش کنند و خود را نجات دهند و بنابراین جز «خدا» یاریگری برای آنان باقی نمیماند و در نتیجه خدا خود دست به کار میشود و «موسی» را به «یاری» آنان میفرستد و قوم یهود را از مصر خارج میکند و «سرزمین کنعان» را که سکونتگاه مردمانی وحشی است به آنان میبخشد، به شرط آنکه آنان خود بجنگند و آن را بگیرند. بنابراین، این «مستضعفین» مصر نبودند که بر «فرعون» شوریدند، «یهودیان» نیز «نظام حاکم» بر مصر را برنینداختند و انقلابی در مصر پدید نیاوردند و با مصریان نیز نجنگیدند تا در آن جامعه ادغام شوند. این خدا بود که «یهودیان» را در مقام مردمی «مستضعف» که توانایی نجات دادن خود از چنگ مصریان را نداشتند از مصر بیرون برد، با بلاها (یا تحریمهایی) که بر سر مصریان نازل کرد (در فرصتی دیگر از «طاغوت» مصر و نقش خدا در تاریخ سخن خواهم گفت). بنابراین، سخن گفتن از «انقلاب مستضعفین» بیمعناست. «مستضعفین» کسانی نیستند که توانایی «انقلاب» کردن داشته یاشند. «مستضعفین» کسانیاند که نیازمند یاری دیگراناند. نظامهای طاغوتی نظامهاییاند که چنان مردم را «مستضعف» میکنند و در چنگ خود میگیرند که مردم حتی «توانایی» تکان خوردن نداشته باشند. نظامهای کمونیستی و فاشیستی روسی و چینی و کره شمالی در جهان امروز از این دست «نظام»هایند. بنابراین «طاغوت» نامیدن آخرین شاه ایران یاوه است، و «مستضعف» نامیدن مردم ایران در سال ۵۷ نیز از آن یاوهتر.
بدین سان، «استضعاف» اندیشهای را در میان قوم یهود پدید میآورد که به «منجیخواهی» (Messianism) مشهور است، یعنی امید به ظهور «نجاتدهنده» یا «رهاننده» («مسیح»/کسی که بر سر او روغن مقدس مالیدهاند). بنابراین، یهودیت و مسیحیت، برخلاف اسلام، «دین جهاد» نیستند، چون این ادیان در میان یهودیانی پدید آمدند که در زیر سلطهٔ دولتهایی بسیار پُرقدرت میزیستند، مصر فراعنه و روم باستان، و قدرت نظامی دولت چنان بود که هر شورشی را با قدرت سرکوب میکرد. اما اسلام در سرزمینی رشد کرد که «دولت» در آن غایب بود و قبایل متعدد و ائتلاف با قبایل و بیرون بودن از حوزهٔ نفوذ هر قبیله به افراد شورشی یا ناراضی این امکان را میداد که «بیعت»هایی تازه پدید آورند و برای خود یارانی فراهم کنند. بنابراین، «مهاجرت» برای شکلگیری «قدرت اسلام» در بیرون از حوزهٔ نفوذ «مکه» بسیار اساسی بود، چون: ۱) به تهیشدن و کوچک شدن جامعه از افراد میانجامید، ۲) اعتماد به نفس باقیماندگان را سُست میکرد، چون شمارشان کم میشد، ۳) بر اعتماد به نفس و قدرت ناراضیان و شورشیان میافزود. بنابراین، ما در قرآن شاهد آن هستیم که خدا با اینکه «جهاد» را میستاید و آن را برتری میدهد، هرگز کسی را ملزم به «جهاد» نمیکند و برای هرکس به اندازهٔ توانش تکلیف مقرر میکند. آن که نمیتواند یا نمیخواهد «جهاد» کند، دست کم میتواند مهاجرت کند! اما اگر این کار را هم نمیتواند بکند میباید عذری بسیار موجه داشته باشد.
استفادههای قرآن از این کلمه و مشتقات آن نشان میدهند که «استضعاف» وضعیتی نیست که شخص به آن فخر و مباهات کند و بخواهد در آن بماند. «مستضعفین» (ناتوانان و ستمدیدگان و درماندگان) البته ترّحمبرانگیزند و به آنان باید رحم و شفقت ورزید و برای رهایی آنان از وضعیتی که در آن گرفتار آمدهاند یاری کرد، اما این به هیچ وجه بدان معنا نیست که «مستضعف بودن» وضعیتی مطلوب یا مایهٔ فخر و مباهات است و باید در این «وضعیت» بود، یا خود را بدین «وضعیت» دچار کرد. بنابراین، نباید از «مستضعف بودن» بهمنزلهٔ «عذر» و «بهانه»ای برای نفی «آزادی» و مسئولیت خود در زندگی استفاده کرد یا بدین وسیله «لطف و غمخواری و ترّحم و شفقت» دیگران را گدایی کرد یا از آن «دستمایه»ای برای کینهتوزی با «نامستضعفان» («از ما بهتران»!) و زخم زدن و نابود کردن آنان ساخت. در زیر میکوشم در پرتو مفهوم «ایمان بد» در فلسفهٔ سارتر نشان دهم که چگونه قرآن استفاده از «باور» به «مستضعف بودن» (کُنَّا مُسْتَضْعَفِینَ) را بهمنزلهٔ «ایمان بد» برای نفی «آزادی» و «اختیار» و «مسئولیت» ناموجه میشمرد و چنین بهانهای را از کسی نمیپذیرد، مگر اینکه شخص واقعاً «ناتوان» بوده باشد. این کاربرد از «مستضعفین» در قرآن میتواند نمونهای باشد از آنچه سارتر با نام «ایمان بد» از آن یاد میکند و آن را رد میکند، چون نفیکنندهٔ آزادی و اختیار و مسئولیت برای انتخابهای خود شخص و «تعالی» اوست. اسلام دین «مستضعفین» (افرادی ناتوان که در آرزوی نجاتدهنده باشند تا کسی بیاید و آنها را نجات دهد یا دستی از غیب به یاری آنان بشتابد) نیست، اسلام «دین جهاد» و «مجاهدین» (کسانی که برای آزادی خود و دیگران میکوشند) است. و البته این مایهٔ تأسف است که امروز کلماتی چون «مستضعف» و «مجاهد» و «حزب الله» دیگر معنای خود را از دست دادهاند و به معناها و مصادیق بسیار بدی گرفتار آمدهاند و چنین جواهرات گرانبهایی در لجن «فرومایگی» و «زور» و «جور» و «جهل» افتادهاند.
۱. «ایمان بد» چیست؟
«ایمان بد»، از نظر سارتر، چسبیدن سفت و سخت به باوری یا تصوری شکناپذیر (از این رو به آن «ایمان» گفته میشود) دربارهٔ «خود» است که هرگونه امکان برای فعلیت یا شدن («وجود») را از شخص سلب میکند و او را از «وجود داشتن» باز میدارد. شخص، بدین سان، همواره همان چیزی میماند که «هست»، چون برای خود «ماهیت» یا «ذات»ی تصور کرده است که «وجود» او را از پیش رقم میزند و بنابراین هر امکانی را برای شدن از او میگیرد. او خود را همچون «مصنوع»ی میشمارد که به دست صنعتگری ساخته شده است و لذا نمیتواند «موقعیت» یا «وضعیت» خود را دگرگون کند. او همچون صندلی یا کفش همان چیزی هست که سازندهاش خواسته است باشد. «فلسفهٔ وجود» یا «فلسفهٔ وجودی» سارتر که بعدها به اشتباه نام غلطانداز «وجودگرایی» به خود گرفت، با پذیرفتن این اصل که در انسان، و فقط و فقط در انسان و نه هیچ چیز دیگری در این جهان، حتی خدا، «وجود مقدم بر ماهیت» است، بر این ادعا بود که انسان موجودی پیشساخته و از پیش معلوم و از پیش تصورشده نیست، چه به دست خدا چه به دست طبیعت، که دیگر نتواند خود را دگرگون کند. انسان نخست وجود دارد و سپس میشود آن چیزی که خود بخواهد یا دیگران بخواهند یا خود بپندارد که هست. بنابراین، تنها «وجود اصیل» یا «از ـ خودـ بوده» برای موجود انسانی این است که او خودْ آگاهانه بخواهد چیزی یا کسی باشد، نه آنچه دیگران بخواهند، یا خود از روی خیال و پندار و ضعف و ناتوانی و گریز از آزادی و مسئولیت بخواهد باشد («ایمان بد»).
بنابراین، «ایمان بد» انکار «تعالی» شخص است، یعنی انکار اینکه من میتوانم از آنچه اکنون هستم «فراتر» (مقصود از «تعالی» فراتر رفتن شخص از «آنچه هست» است، نه رفتن به جهانی در دیگرسو) بروم و بشوم آنچه اکنون «نیستم». این ادعا که من آزاد نیستم. من مسئول نیستم. من نمیتوانم. من نمیتوانستم. آدم نمیتواند چیزی غیر از آنچه هست باشد. مرا همین طور آفریدهاند (خدا یا طبیعت). «شرایط» نمیگذارد. «نظام» نمیگذارد. «دولت» نمیگذارد. امکانات نداریم/نداشتیم. همه چیز در دست «مافیا»ست. همه چیز در چنگ ستمکاران و شریران است، مملکت فاسد است، و هزاران «علت» دیدنی و نادیدنی دیگر، هرچند فینفسه درست باشند، میتوانند «بهانه»ها و «عذر»هایی باشند برای فرار از «آزادی» انتخاب و اختیار خود و به عهده گرفتن مسئولیت آنچه هستیم. هیچیک از اینها نمیتوانند «دلیل» آن چیزی باشند که من «هستم»، هرچند به من زور آورند یا زندگی مرا با تنگنا رو به رو سازند. اینها همه عذر و بهانه است. آدم البته نمیتواند در هر حال هر کاری که خواست بکند. شاید شکست بخورد. شاید نابود شود. اما میتواند تلاش کند پیروز شود. همواره موانعی هست. همواره سدهایی و مقاومتهایی هست. همواره کسانی هستند که نمیگذارند. اما آنها هرقدر هم «مسلط» و «پُرزور» باشند، باز کاری میشود کرد غیر از آنچه «آنها» میخواهند. دست بالا، آدم شکست میخورد. اما آدم بکوشد و شکست بخورد و ببازد، بهتر از آن است که نکوشد و خود را از پیش شکستخورده و بازنده بداند! باید مسابقه داد و شکست خورد. اما نه یک بار بلکه بارها و بارها. برای خود بودن راهی دیگر نیست. مهم بُردن نیست، مهم کوشیدن است.
۲. قرآن و بهانهٔ «مستضعف بودن»
رحم و شفقت داشتن بر ضعیفان و ناتوانان و نیازمندان از جمله خصایلی است که زندگی انسانی را ارزشمند میسازد و ما از آن به «اخلاق» یاد میکنیم، یا حتی نام «انسانیت» بر آن میگذاریم و بیشک سیاهترین ادوار تاریخ بشر عصرهایی بوده است که هرگونه رحم و شفقت از میان آدمیان رخت بربسته بوده است و آدمیان به درندگانی خودخواه و خودپرست تبدیل شده بودند. با این همه، اگرچه رحم و شفقت بر ضعیفان و ناتوانان و نیازمندان شایسته و بایسته است، شایسته و بایسته نیست که آدمی خود را ضعیف و ناتوان و نیازمند سازد یا فرزندان خود را ضعیف و ناتوان و نیازمند بارآورد تا مشمول لطف و رحم و شفقت دیگران شوند! زندگی شایستهٔ انسانی در جایی است که هر انسانی در رابطهای برابر با انسانی دیگر قرار گیرد و رفع نیازمندیها نه بر اساس وابستگی یکی به دیگری بلکه بر اساس داد و ستد متقابل و کامیابی هردو طرف در خواستهها و رفع نیازهایشان باشد. بنابراین، یک روی دیگر اخلاق از ما میطلبد که از هرچه ناتوانی و ضعف و زبونی است دوری کنیم و تا میتوانیم اجازه ندهیم کسی به واسطهٔ ضعف یا ناتوانی ما بر ما سلطه یابد و چیره شود. اما مگر تاریخ بشر چیزی غیر از تاریخ «سلطه» است؟ تاریخ هرچه میخواهد باشد باشد، میباید تا جایی که میتوانیم توانا شویم و توانایی را ارج بگذاریم و ناتوانی را نکوهش کنیم و حتی از ابراز آن نیز ننگ داشته باشیم. بنابراین، گفتن اینکه «من مستضعف هستم» یا «بودم» و بنابراین نمیتوانم چیزی دیگر باشم یا کاری دیگر بکنم نمونهای از «ایمان بد» یا «انکار تعالی خویش» است که میباید از آن پرهیز شود.
قرآن در آیات ۹۷ و ۹۸، سورهٔ نساء، از کسانی یاد میکند که بر خویش ستم کردهاند، چون اجازه دادهاند دیگرانی هدایت زندگی آنان را به دست بگیرند. این اشخاص در هنگام مرگ با پرسشی از فرشتگان رو به رو میشوند که در آن جهان در چه حالی بودند و آنان در دم پاسخ میدهند که: «ما در زمین از مستضعفان بودیم» و فرشتگان نیز به آنان پاسخ میدهند که: «مگر زمین خدا پهناور نبود که به جایی دیگر مهاجرت کنید». ظاهراُ آنان با شنیدن این سخن فرشتگان دیگر عذری نمیتوانند بیاورند و بنابراین به دوزخ میروند تا سزای ستمی را که بر خویش کردهاند ببینند!» از نکات جالب توجه در قرآن یکی همین مفهوم «ستم بر خویش» است که میتواند صورتهایی مانند «ازدواج نکردن» یا از «خوردنیها» و «پوشیدنیها» و «زینتیها»ی روا چشم پوشیدن نیز باشد، چیزهایی که صورت زهد به خود میگیرند و «ارزش» میشوند. سخن کوتاه، انسان حتی حق ندارد زندگی را به خودش حرام کند، تاچه رسد به دیگران!
با این همه، قرآن در آیهٔ بعد یادآور میشود که عذر «مستضعف بودن» را تنها از کسانی میپذیرد که واقعاً «ناتوان» بوده باشند و بنابراین مردان و زنان و کودکانی که واقعاً هیچ چارهای نمیتوانستند برای تغییر وضعیت خود بکنند از مکافات الهی در امان میمانند و بخشیده میشوند.
امروز «نظامهای جبار» دیگر فقط نمیکشند، فقط زندانی نمیکنند، فقط شکنجه نمیکنند، فقط اموال دیگران را مصادره نمیکنند، بلکه با کوچ دادن اجباری ناراضیان از کشور ، کشور را از هر نیروی بالقوه مقاومی نیز خالی میکنند. و البته، «گذرنامه» برخی را نیز ضبط میکنند تا همین امکان را هم از آنان بگیرند. اکنون مهاجرت همچون زمانی که قرآن از آن سخن میگوید دیگر آسان نیست. زمین هم گویی دیگر آنقدر پهناور نیست! پهناوری کشورها، مرزها، دولتها، گذرنامهها، اجازهٔ ورود و اقامت، و کشورهای مطلوب برای زندگی هرروز تنگتر و تنگتر میشود و گویی دیگر جهان به آن پهناوری هزاران سال پیش نیست. دولتها میکوشند ناراضیان را حتی در خارج از کشورها نیز سر به نیست کنند تا به آنها بگویند که در هیچ کجا نباید کاری برضد آنان انجام شود و بنابراین میتوان گفت برای کسی که «مبارز» باشد دیگر هیچ کجا امن نیست. با این همه، انسان بودن و انسان ماندن، اگر برای کسی معنا داشته باشد، وظیفهای است که در هیچ حالی نمیتوان از آن شانه خالی کرد. بنابراین، حتی در آن سیاهترین دورانهایی که «دولت»ها هر امکانی را برای تغییر از «مردم» گرفتهاند، باز میباید در جست وجوی امکان برای «ماندن» و «کاری کردن» بود، وگرنه عاقبت همهٔ ما «مرگ» است و این زندگی به سر میرسد، «چه شیرین و چه تلخ»ِ، «چه بغداد و چه بلخ»!
Telegram: @fallosafahmshk