? سقراط و عیسی شباهتهای بسیاری دارند، اما یکی دو تا شاید از همه چشمگیرتر و مهمتر باشد:
سقراط «فلسفه» را از «آسمان» به «زمین» آورد، و عیسی «خدا» را.
سقراط «رسالت الهی» خود را آگاه کردن مردم از «نادانی»شان میدید تا برای به دست آوردن و یافتن «دانش» و رسیدن به «زندگی خوب» و «شایسته» از نظر اخلاقی بکوشند
عسی «رسالت» داشت مردم را از «گناهکار» بودنشان آگاه کند تا به یکدیگر «فخر» نفروشند و به همنوعان خود با خواری ننگرند، به یکدیگر محبت کنند، کینه نورزند، دشمنی نکنند، و برای «توبه» و «بازگشت به سوی خدا» و «رستگاری» بکوشند.
به نظر میآید که هم سقراط و هم عیسی یک چیز میخواستند و آموزگار یک چیز بودند: «اخلاق». اما میان «انسان اخلاقی» سقراط یا «فلسفهٔ اخلاقی» سقراط و «انسان اخلاقی» یا «اصول اخلاقی» مسیح تفاوت هست.
نخست، چرا گفتهاند که سقراط «فلسفه» را از «آسمان» به «زمین» آورد؟ سقراط با هستیشناسی و جهانشناسی طبیعتگرایان، از آن قبیل که متفکران یونانی، از تالس تا اتمیان، به آن میپرداختند میانهای نداشت. برای او اینها سرگرمیهایی فکری بودند که غایتی جز خود نداشتند، یعنی، دانستن و شناختن چیزهایی که دانستن آنها چیزی را در زندگی انسان تغییر نمیدهد، حتی اگر راست باشند. ماه چه از سنگ باشد و چه از طلا تفاوتی در زندگی من پدید نخواهد آمد، چون من نمیتوانم از این «دانش» خود در زندگیام بهرهای ببرم. این همان دانش یا حکمتی بود که بعدها ارسطو به آن «فلسفهٔ نظری» یا «حکمت نظری» گفت، یعنی دانش به خاطر دانش، دانشی که هیچ فایدهای ندارد و گرهی از کار فروبستهٔ کسی نمیگشاید! دانشی که در خدمت چیزی غیر از خود نیست، همچون آزادهای که بنده نیست. این دانش آزادگان است. دانش کسانی که آنقدر پول یا فراغت دارند که از این گونه «وقتگذرانیهای ارزشمند» و «سالم» لذت ببرند و زیانی نبینند. اما این با «فلسفه» یکی نیست، هرچند بسیار کسان، از جمله، هایدگر، چنین میپندارند یا «فلسفه» را چنین میخواهند. «فلسفه» شاخهای عملی نیز دارد. مقصود از «عملی» در اینجا، یعنی، پژوهش در آنچه برای زندگی انسان شایسته و سودمند است تا «دانستن» درست و شایستهٔ آن به کار بهتر زیستن آید. در این شاخه از فلسفه «نظر» و «عمل» با هماند و یکی بدون دیگری معنایی ندارد، همچون نسخهٔ پزشک که مقصود از آن خواندن نسخه نیست، بلکه عمل به نسخه است!
باری، سقراط از «فلسفه» چیزی دیگر میخواست، چیزی که «فایده» داشته باشد،نه برای «افزایش درآمد» یا «رفاه»، یا «شهرت» و «جاه» و «عزّت» و «احترام» یا «مقام» من، بلکه برای «ارزشمند ساختن» زندگی و «درست» زیستن و «خوب» زیستن من در چشم خودم، دانشی که مرا انسانی «بهتر» سازد: دانشی که به من بگوید آیا این کاری که میکنم «درست» است، «خوب» است، «زیبا»ست، «ارزشمند» است، «بهره»ای برای خودم یا دیگران دارد یا نه؟ دانشی که برای من، علاوه بر «درست زیستن» «خوب زیستن» را نیز فراهم کند، دانشی که سبب شود هیچگاه از آنچه در زندگانیام کردهام «پشیمان» نباشم، جتی اگر «اموالم» را به خاطر آن از دست داده باشم یا مالی از بابت آن گرد نیاورده باشم، یا به زندان افتاده باشم یا شکنجه شده باشم، یا لازم شده باشد مرگ را پذیرا شده باشم، چون «درست» رفتار کردهام. دانشی که به من بگوید «عدالت» یا «دلیری» یا «دینداری» یا «زیبایی» یا «خوبی» چیست تا من بهدرستی «عادل» یا «دلیر» یا «دیندار» یا «زیبا» و «خوب» باشم و نه به پندار خود.
سقراط نتیجه گرفت: زندگانی اخلاقی نه در پیروی کورانه از آداب و رسوم و باورهای همگانی بلکه در «دانستن و شناختن» دلایل رفتارهای اخلاقی است. از نظر سقراط «اخلاق» بدون دانش ممکن نیست. و هر شخصی برای اخلاقی زیستن، نخست، میباید بداند که چرا «چنین» میکند و نه «چنان». سقراط «فلسفهٔ عملی» را بنیان گذاشت («اخلاق» و «سیاست») تا بگوید «عمل» بدون «نظر» کور است و جز تقلید و تکرار نیست. آنچه «ارزشمند» است، «دانستن و شناختن و برگزیدن و انجام دادن» است. انسان همواره باید آگاهانه و عاقلانه رفتار کند تا زندگانیاش «ارزش» داشته باشد. سقراط هرگز به کسی نگفت و نیاموخت که چه کارهایی باید بکند یا نکند، یا چه چیز خوب است یا بد، او نه «واعظ» اخلاق بود، و نه «اخلاقگرا». او «فیلسوف اخلاق» بود. او «روشن» میکرد که «اخلاق» چیست و چرا بدان نیاز است. او فقط مدعی بود: «آن که داناست به راه خطا نمیرود»، «آنکه خطاکار است نادان است»، «آن که از اتفاق یا به تقلید گاهی کاری خوب میکند، چون دانسته و به انتخاب استوار و آگاهانهٔ خویش آن کار را نمیکند، کارش ارزشمند نیست، هرچند از اتفاق درست و خوب رفتار کرده باشد!»
سقراط شاگرد و مرید نمیپرورد. سقراط «فیلسوف» میپرورد، یعنی کسی که در پی دانستن و شناختن میرود، نه کسی که هرچه دیگران گفتند بگوید و هرچه دیگران کردند همان کند. سقراط نمیگفت که از من «پیروی» کنید. سقراط میگفت از «عقل» پیروی کنید. از «دانش» پیروی کنید. از «حقیقت» پیروی کنید، اگر آن را خودتان یافتید. سقراط مدعی بود که هرکس خودش باید «بداند» و به چشم (عقل) خودش باید ببیند تا مطمئن شود کاری که میکند درست است یا نه. سقراط حتی آنگاه که سروش معبد دلفی از زبان خدا او را «داناترین مردم» نامید دست از جُستوجو برای دانستن و شناختن نکشید. او به خود اجازه داد که حتی در سخن خدا نیز شک کند تا آن را بهتر بفهمد. «رسالت» سقراط از همین تأویل و تفسیر او از سخن خدا برخاست. فرشتهای بر او آشکار نشده بود، یا صدایی در درونش او را بدان برنینگیخته بود. اما او پنداشت که «رسالت» او «راستیآزمایی» سخن خدا و برانگیختن دیگران به جُست و جوی راستی یا حقیقت بود، نه پیروی از خودش یا تعالیم رسیده از خدای خودش. او تنها یک سخن خدا را به خاطر سپرده بود: «خودت را بشناس»، اگر فهمیدی که «خوبی» و «راستی» چیست خودت در پی آن میروی. «خوبی» و «راستی» را باید خودت بیابی، نه اینکه از کسی بپرسی. سقراط «فیلسوف» بود و «فیلسوف» میپرورد، نه شاگرد و مرید و نه مؤمن. «رسالت» سقراط، بر اساس آنچه او از سخن سروش معبد دلفی فهمید، «آگاه ساختن» مردمان از «نادانی»شان بود تا همچون خود او برای رسیدن به دانایی بکوشند و بدانند که برطرف کردن این «نداری» از برطرف کردن هر «نداری» دیگری واجب تر است.
دوم، اما چرا گفتهاند که عیسی «خدا» را از «آسمان» به «زمین» آورد؟ عیسی مسیح برگزیده بود. او از هنگام تولد میدانست که برای چه کاری به جهان آمده است. «رسالت» او از پیش به او داده شده بود. او «کلمهالله» بود و حامل «روح». پیش از ظهور او در عهد قدیم آمده بود که خدا انسان را بر صورت خود آفریده بود (پیدایش، باب اول، ۲۷-۲۶) و بعدها قرآن گفته بود که خدا نخست کالبد انسان را آفرید و سپس از روح خود در کالبد او دمیده بود (الحجر، ۲۹). پس، آیا نمیباید گفت که هر انسانی از پیش و در ذات خود «روحالله» و «کلمهالله» و «خلیفهالله» است، و عیسی مسیح از این نظر «استثنا» نیست؟ آری، چنین است. اما شاید بتوان در تفسیر این امر به زبان فلسفی گفت که آن انسانی که خدا در آغاز آفرید انسان کلّی بود. آن انسان در عالم مثالی یا پیش از آفرینش بود و هنوز هیچ فردیت یا مصداقی در جهان تاریخی و زمانی نداشت. آن انسان هنوز به زمین نیامده بود. آن انسان هنوز از شکم مادر زاده نشده بود. آن انسان هنوز شخص نشده بود، هنوز در زمان و در تاریخ قرار نگرفته بود. با عیسی بود که خدا «نمونهٔ مشخّص» «روح» (خدا ـ انسان) را به آدمیان معرفی کرد.
اما عیسی چه کرد و چه آموزش داد؟ عیسی در میان یهودیانی زاده شد که سخت پیرو «شریعت» یا «متشرّع» بودند و بر اجرای مو به موی آن اصرار داشتند و «ظاهرپرست» بودند. به آنان «فریسیان» میگفتند. آنان «روح» شریعت را فراموش کرده بودند. انجام دادن «بیروح» یا «ظاهری» فرایض و اجرای قوانین شریعت شخص را به خدا نزدیک نمیکند، اگر او در انجام دادن این کارها «دل» خود را از دست داده باشد و به «اعمال» خود غرّه شود و از خدا طلبکار باشد و بر همسایگان و همشهریان و همنوعان خود با خواری بنگرد و خود را پاک و دور از هر گناه و دیگران را افرادی آلوده و گناهکار ببیند. عیسی در برابر این «متشرّعان» و «ظاهرپرستان» ایستاد و آنان را از اجرای احکام شریعت بازداشت، چون مدعی بود که تنها کسی حق دارد «گناهکاری» را مجازات کند که خود هرگز گناهی نکرده باشد یا به انجام دادن «گناهی» حتی فکر نیز نکرده باشد! عیسی در برابر اجرای «شریعت» خواستار پیروی از روح اخلاقی «شریعت» میشود، بیآنکه به انکار خود «شریعت» یا «قوانین قضایی» دینی برخیزد.
میان آنچه عیسی مسیح میآموزاند و آنچه حواریون عیسی مسیح (کلیسا/انجمن) به نام «مسیحیت» تعلیم کردند و «کلیسا»ی او را بنیان گذاشتند و آن را تبلیغ کردند، البته، میباید تمایز گذاشت. «مسیحیت» مجموعهای از «باورها» و «تعالیم» و «اصول اعتقادی» است که پس از عیسی مسیح بهتدریج انباشته و پیراسته شد و مذاهب و فرق مسیحی را در طی تاریخ شکل داد.
Telegram: @fallosafahmshk