? «زمستان میرود و روسیاهیاش به زغال میماند». چنین میگفتند و میآموختند و میآموزاندند مادران و مادربزرگهای ما. اما این ضربالمثل فقط برای گذر از سرماهای سخت و جانسوز قدیم نبود که میباید برای شستن دست و صورت یخ حوض را میشکستی! برای گذر از هر دشواری بود که ممکن بود در زندگی با آن رو به رو شوی و برای هر نامردمی بود که ممکن بود از «ارباب بیمروّت» دنیا ببینی! روسیاهی زغال روسیاهی مردم فرومایه و پستی است که بر مردم خویش و بر همنوع خویش ستم میکنند.
سالهای سختی بود. زمستانهایی سخت بود. برف بود و برف. سرما بود و سرما. منهای ۲۰ درجه زیر صفر در بسیاری شهرهای ایران در دهههای ۴۰ و ۵۰ چیزی معمول بود. خیلی از ما دور نیست. تا ۴۰ یا ۵۰ سال پیش برای اکثر مردم حتی در شهرهای بزرگ چنین بود. پیش از آنکه گاز لولهکشی شود و به خانهها بیاید. گاز آمد، اما برف رفت! دیگر خبری از آن برفهای قدیمی نیست. امروز برخی بچهها در برخی شهرها باید برف را در فیلمها با در عکسها ببینند!
باری، «زمستان میرود و روسیاهیاش به زغال میماند». شب یلدا میرسد، اما هرچه هم طولانی و تاریک باشد باز سپری میشود. انسان جز به امید به چه چیزی زنده است؟ طبیعت این آموزگار بزرگ انسان به او میآموزد که باید بر هر چیز سخت و دشوار چیره شود، اما نه به تنهایی! با دیگران. با ـ هم ـ بودن راز ماندگاری انسانهاست. انسان موجود ناسازگاری است: هم تنهاـ بودن را دوست دارد و هم با ـ هم ـ بودن را. انسان نه تاب زندگی گلهای را دارد و نه تاب زندگی تک و تنها را. ساختن ترکیبی متوازن از این دو راز سلامتی و شادکامی انسان است.
نیاکان ما برای گذر از دشواریها و سختیها جشنها و امثال و حکمهایی اختراع کردند تا بگویند، شب چه شب جور و ستم آدمیان بر همنوعان و هموطنانشان باشد و چه سرمای ناگزیر طبیعت برای ذخیرهسازی آب و آمادهسازی خاک، برای رویش و پرورش دوباره، میگذرد و به سر میرسد و تنها یک راه برای پیروزی بر آن هست و آن شادی و با هم بودن است. آنگاه که به رویارویی سختترین روزها و شبهای زمستانی میرویم اگر با هم باشیم، سرمای بیرون ما را گرمتر میکند. چیزی انسانیتر از شب، انسان در این جهان نیافریده است. شب، تاریکی، سیاهی ترسناک نیست، اگر با هم باشیم. اگر خانه را روشن کنیم تاریکی میرود. شبتان خوش و بامدادتان پیروز.