«اندیشیدن فلسفی» (در هنگامی که هنوز نام «فلسفه» برای اینگونه اندیشیدن در دست نبود) با نقد دین (در یونان: اساطیر) آغاز میشود. کسنوفانس و هراکلیتوس سخت به هومر میتازند و خداشناسی تشبیهی یا انسانوار او و مراسم قربانی و عبادت و پرداخت کفّاره برای بخشایش گناهان یا شفاعت را به تمسخر میگیرند و نکوهش میکنند. خدای واحد و حکیم و علیم و خبیر، اما بدون تشخّص، خدای خداشناسی تنزیهی، نخست در اندیشههای کسنوفانس و هراکلیتوس است که سر برمیآورد. هومر را یونانیان کسی میدانستند که «سُنّتهای خدا را برای بشر باز میگوید». اما تا روزگار سقراط گرچه فیلسوفان به واسطهٔ اندیشههای نامعمول خود کم و بیش از سوی محافظهکاران و سنّتگرایان با دشواریهایی در زندگی رو به رو بودند، اما هیچیک فرجام سقراط را نیافتند. شاید، از آن رو که هیچ یک از این متفکران به اندازهٔ سقراط ریشهای نبود، یا کشمکشهای سیاسی آتن به اندازهٔ روزگار سقراط شدت نیافته بود. باری، با سقراط است که اینگونه اندیشیدن، اندیشیدنی که به گفتهٔ ارسطو با تالس آغاز میشود، نام «فلسفه» مییابد. اما سقراط در انتخاب این نام و این راه خود را بهتنهایی مسئول نمیشمارد. سقراط «فلسفه» را رسالتی خدایی معرفی میکند. خدا بود که نخست خود او را به «اندیشیدن» و سپس او را به واداشتن دیگران به اندیشیدن برانگیخته بود.
سقراط را برخی از فیلسوفان جهان اسلام از جمله ملاصدرا از شمار انبیای الهی دانستهاند. از سخنان خود سقراط در دفاعیهاش نیز میتوان چنین برداشت کرد که او برای خود «رسالتی الهی» قائل بود. با این همه، در فهم سقراط از این کلام خدا که «سقراط داناترین مردم است» چیزی نهفته بود که شاید کمتر کسی، بجز خود سقراط، قادر به تأویل و تفسیر آن به صورتی غیر از معنای آشکار آن بود. در واقع، سقراط با همین «تأویل و تفسیر» خاص است که «فلسفه» را تعریف میکند و خود نخستین «فیلسوف» میشود. اما سقراط این سخن کاهن معبد دلفی را چگونه فهمید که «فلسفه» و «فیلسوف» را در تمایز از «نبی» و «رسول» تعریف کرد؟
سقراط در محاکمهٔ مشهور خود که به شکایت دو تن از شهروندان آغاز شده بود به دو اتهامی که بر او وارد کرده بودند پاسخ میدهد. آن دو اتهام عبارت بود از: ۱) انکار خدایان کهن و معرفی خدایان نو به جای آنها، ۲) برتر قرار دادن استدلال پستتر بر برتر و تباه کردن اخلاق جوانان. در اینجا قصد من این نیست که از محاکمه سقراط و پاسخ او به ادعای مدعیان بحث کنم، بلکه میخواهم از این بحث کنم که سقراط چگونه «کلام خدا» را فهمید، چگونه سنّت را اسطورهزُدایی و از آن تأویلی وجودی (فرمانی برای خودسازی خودش و دیگران) کرد و آن را در خدمت پیشهٔ خودش، «فلسفه» (جویندگی دانش)، قرار داد.
سقراط در دفاعیهٔ خود از این یاد میکند که چگونه تحقیقی را آغاز کرد که بعدها بر آن نام «فلسفه» گذاشت و چگونه شد که این «تحقیق» او مایهٔ بدنامی و درد سر و گرفتاری و فراهم کردن دشمنانی برای او شد تا سرانجام کارش به دادگاه کشید.
سقراط میگوید که روزی یکی از دوستان او از «کاهن» یا پیشگوی معبد دلفی خواست از خدا بپرسد، «از میان مردمان چه کسی از همه داناتر است؟» و پاسخ شنید: «سقراط». آن دوست شادمان و دوان دوان به نزد سقراط آمد تا این مژده را به او بدهد. اما او همینکه این سخن با سقراط بگفت، نشانی از «شادی خاطر» و «غرور» در سیمای سقراط ندید. برعکس، سقراط در اندیشه فرو رفت و از خود پرسید: «خدا از این سخن چه مقصود داشت؟»
شاید هرکس دیگر به جای سقراط بود، یا سقراط، مثلاً، اگر به جای یونان در خاورمیانه یا افریقا زاده شده بود و با فرهنگی متفاوت با فرهنگ یونانی آن زمان بار آمده بود، شاهد خود و کاهن معبد دلفی را به شهادت دادن در برابر عموم وامیداشت تا او را «گرامیترین مردم نزد خدا» و جملگی مردم را به اطاعت و فرمانبرداری از او فرابخوانند و بدین وسیله هواداران و پیروانی مییافت و به کرسی قدرت و ثروت و عزّت تکیه میزد! اما آنچه سقراط در تأویل این سخن انجام داد چیزی دیگر بود و این میتواند نشاندهندهٔ خصوصیتی باشد که «فلسفه» برخلاف «دین» دارد. «فلسفه» نه به ما اجازه میدهد که هر خدایی را بپرستیم (خداشناسی عقلی) و نه به ما اجازه میدهد که بدون اندیشه به «اطاعت» و «پیروی» از خدا بپردازیم (خودشناسی و داشتن وجدان پیش از خداپرستی). فلسفه ما را نخست به اندیشیدن فرامیخواند، حتی آنجا که «خدا» با ما سخن میگوید. سقراط از آن رو در این سخن تأمل کرد و دربارهٔ آن به فکر فرو رفت که در آن دو ناسازگاری یافت: ۱) من دانا نیستم، چون خودم را میشناسم («خودت را بشناس» از گفتههای خداست به بشر)، ۲) من دانا هستم، چون خدا چنین میگوید. اما این دو ناسازگار و متناقضاند. این دو حکم ناسازگار و متناقض را چگونه میتوان با هم آشتی داد؟ آیا فقط یکی از آنها «راست» است، شناخت من از خودم (نادانیام) یا شناخت خدا از من (داناییام)؟ یا آیا ممکن است که هردو «راست» باشند؟ «نادانی» و «دانایی» را چگونه میتوان با هم «جمع» کرد، مگر این دو متناقض نیستند؟
سقراط کار خود را در گفت و گو با دیگران از آن رو انجام دادن رسالتی خدایی میخواند که بدون آن امکان نداشت بفهمد خدا از این سخن که گفت «سقراط داناترین مردمان است» چه مقصود داشت. بدین سان او دو کشف مهم انجام داد: ۱) شناخت او از خودش بدون شناخت دیگران کامل نیست، ۲) شناخت خدا از او مبتنی بر مقایسهٔ او با دیگران بود. بنابراین، سقراط نتیجه گرفت: خدا از آن رو مرا داناترین مردمان نامید که من از نادانی خود آگاهم، و بنابراین کسی را به پیروی از خودم فرانمیخوانم، اما دیگران از نادانی خود ناآگاهند و از این رو جز اینکه دیگران را به پیروی از خود فرا بخوانند و همه را همفکر خود کنند اندیشه و خواست دیگری در سر ندارند. آری، من نیز میخواهم دیگران از من پیروی کنند، اما نه برای اینکه از گفته های من پیروی کنند، بلکه برای اینکه از آنچه «عقل» و «خرد» یا «علم» و «حکمت» میگوید پیروی کنند و برای این کار نخست باید از عقل «خود»شان پیروی کنند، از آن «ندای درونی» یا «ندای خدایی» که هر انسانی در خود دارد. اگر ما «روح» هستیم و «روح» آن بخشش خدایی است که همهٔ ما در آن شریکیم، پس باید پیش از آنکه بیاموزیم به «سخن خدا» گوش فرادهیم، گوش دادن به «سخن درونی جزءِ خدایی» خود را آموخته باشیم. بدین سان بود که سقراط «سنّت» را اسطورهزُدایی کرد و از آن راهی برای شناخت خود و جهان آفرید تا انسان خدایی را بشناسد که «حکیم» و «علیم» و «سمیع» و «بصیر» و «خبیر» و «لطیف» و «قدیر» است و همین چیزها را نیز در آدمیان دوست میدارد و آنان را به داشتن هیمن صفات نیز فرامیخواند. انسان هنگامی به خدا نزدیک میشود که به او بیش از هرچیز شبیه شود. دوستی و محبت و عشق ما به خدا میباید هرچه بیشتر شبیه شدن به او باشد، از آن رو که او «علیم» و «حکیم» است.
Telegram: @fallosafahmshk