دربارۀ «سلندر» (۱۳۵۹)، ساختۀ واروژ کریممسیحی، بر اساس فیلمنامهای از بهرام بیضایی
محمد سعید حنایی کاشانی
تازیانه فرود آمد
و باز شکوه نکرد
کجای اطلس تاریخ را تو میخواهی
با آب حرف بشویی
و قصر قیصر را
و تاج خاقان را؟
شفیعی کدکنی
بازپرسی در مقام گفت و گو
بازپرسی یا بازجویی نوعی گفت و گوست و از این رو بهمعنای کامل کلمه خصلتی دراماتیک دارد، یعنی، هم نمایشی است و هم هیجانانگیز و نفسگیر. بازپرس یا بازجو نیز همچون فیلسوف در پی «حقیقت» است، آنجا که کارش بهدرستی طرح پرسشهایی هوشمندانه باشد، برای به اعتراف واداشتن متهم از روی وجدان و عقل، از طریق شواهد و مدارک و افشا کردن سخنان متناقضی که متهم خود میگوید و بعد بهناگزیر در حاشا کردن آنها درمیماند، و نه استفاده از شکنجه و ارعاب برای گرفتن اعتراف دروغین یا حتی اعتراف راستین. بازپرسی یا بازجویی وقتی میتواند صورت گفت و گویی فلسفی به خود بگیرد که کسی بهظاهر داناتر، یا آشنا به فن دیالکتیک (فن هدایت گفت و گو)، آن را هدایت میکند و با کشف تناقضها حریف را به اذعان به آن تناقضها و در نتیجه «تسلیم به وجدان و عقل» وا میدارد. در اینجا، بازپرسی برای انجام دادن مأموریتی کارآگاهانه یا کشف جرم و جنایتی یا، بدتر، وا داشتن کسی به اعترافی دروغین نیست. رسالت فیلسوف دیالکتیکی (آشنا به فن هدایت گفت و گو) کشف حقیقت از درون، به میل خود شخص، و با تکیه بر تواناییهای فهم و عقل برای کشف تناقضهاست.
در بازجوییهای غیرفلسفی و غیرمدنی و غیرفنّی، بازجوییهایی که کارآگاهان یا مأموران زورگو انجام میدهند، در جایی که شاهد و مدرک یا پرسشگری هوشمندانهای در کار نیست، بازجو یا بازپرس زورگویی است که پرسشگری او با زور و خشونت همراه است. او نمیخواهد حقیقت را «کشف» کند، او میخواهد حقیقت را «بسازد»، یعنی آنچه را خود دوست دارد، یا به او گفتهاند «حقیقت» باید همین باشد، از زبان متهم بشنود و از او اعترافی بگیرد، حتی دروغین، و این برای «نابود کردن» شخص و شخصیت او و پیروز جلوه دادن «زور» و «حکومت» است. از همین رو، بازپرس میکوشد بر مقاومت متهم در انکار مدعیاتش با خشونت بر او چیره شود. در این صورت، «مقاومت» متهم در برابر «دروغی» که بازپرس میخواهد به عنوان «حقیقت» بشنود، یا در صورت دیگر «حقیقتی» که بازپرس به زور میخواهد از او «بیرون» بکشد، میتواند به رویارویی خشونتباری بینجامد که یکی از دو طرف گفت و گو یا هردو را به نحوی نابود کند، یکی را به صورت ظالم و دیگری را به صورت مظلوم.
بازپرسی، گفت و گو و دیالکتیک: در فلسفه
در تاریخ فلسفه، گفت و گوهای سقراطی نوعی بازپرسی تلقی شدهاند، بیآنکه الزامی قانونی یا قضایی داشته باشند یا خشونتی چاشنی آنها باشد، مگر طعن و طنزهایی که گاهی سقراط چاشنی گفتارش میکند، طعن و طنزهایی که البته بعدها برایش گران تمام شد، چون حریفان را آزرده بود و درنتیجه کینهتوز ساخته بود. دیالکتیک سقراطی، برخلاف جدل سوفسطایی، ساکت کردن حریف را مقصود ندارد، بلکه رسیدن به حقیقت به گواهی خود طرفین گفت و گو را مقصود دارد. سقراط امیدوار است که شخص با شرکت در «گفت و گو»ی دیالکتیکی به ارزیابی انتقادی اندیشهها و اعمالش بپردازد و پس از آنکه به آنچه از نظر عقلی «درست» است رسید به آنچه از نظر اخلاقی «خیر» است عمل کند. از نظر سقراط، آنچه «درست» است همواره «خیر» نیز هست. از همین روست که گفت و گو کنندگان با سقراط بهآسانی پی میبرند که گفت و گو با سقراط چه نتایج سنگینی میتواند برای زندگی آنها داشته باشد. سپهسالار آتنی نیکیاس در «لاخس» (187e-188a) به دوستانش هشدار میدهد که بحث با سقراط سنجش تمامی زندگی آنان را در برمیگیرد:
به نظر میآید نمیدانی که اگر در بحث با سقراط روبهرو شوی، مطمئناً درمییابی که حتی اگر با بحث کردن از چیزی دیگر شروع کنی، قبل از آنکه بحث انجام شود سقراط تو را در استدلال به این سو و آن سو خواهد برد، تا اینکه در دادن حسب حال خودت به دام افتی ـــ از چگونه گذراندن زندگی کنونی و اینکه در گذشته چگونه زندگی کردهای سخن بگویی. و وقتی به دام افتادی، سقراط اجازه نمیدهد بروی تا زمانی که تو را دربارۀ هر نکته سراسر محاکمه و آزمون کرده باشد.
این محاکمه و آزمون همان گفت و گوی سقراطی است که میخواهد به شخص نشان دهد چگونه اندیشههای راهنمای زندگی او به «نادرست» انتخاب شدهاند. سقراط میخواهد با تغییر «اندیشه» زندگانی «نیک» پدید آورد. از همین رو «گفت و گو»، اما به شیوۀ دیالکتیکی، را انتخاب میکند. با این همه، بازپرسانه بودن «گفت و گو»ی سقراطی نیز برای مخاطبان سقراط آزاردهنده است. «خرمگس» را هیچ خوابآلودی نمیتواند تحمل کند!
بازپرسی: در سینما
در جهان سینما، فیلمهایی که بازجویی را دستمایۀ کار خود کرده باشند، کم نیستند، برخی از بهترین آنها، دست کم تا جایی که من دیدهام: «اعتراف» (۱۹۷۰)، از کوستا گاوراس، «جُرم» یا «آفنس» (۱۹۷۲)، از سیدنی لومت، «اشتباه» (۱۹۷۵) (عنوان انگلیسی: «نقطۀ ضعف»)، از پیتر فلایشمن (این فیلم را من ندیدهام، اما رمانش را که نوشتۀ آنتونیس ساماراکیس است به ترجمۀ مرتضی کلانتریان خواندهام. فوقالعاده است. فیلمنامۀ این فیلم فرانسوی را ژان – کلود کاریه نوشته است و میشل پیکولی نیز نقش بازپرس را بازی کرده است. محبوبیت این رمان در میان خوانندگان ایرانی، مرحوم محمدرضا اعلامی (۱۳۸۹–۱۳۳۵) را بر آن داشت تا در سال ۱۳۶۲ فیلمی با عنوان «نقطۀ ضعف»، بر اساس اقتباسی از همین رمان، با بازی حسین پرورش بسازد)، «مرگ و دوشیزه» (۱۹۹۴)، از رومن پولانسکی، «تشریفات محض» (۱۹۹۴)، از جوزپپه تورناتوره، و «کلوزیتلند» یا «پستو» (۱۹۹۱)، از رادا براواج.
اما فیلم و فیلمنامهای که من در اینجا میخواهم از آن بحث کنم تا حدودی چیزی دیگر است. این فیلم داستانی دربارۀ بازجویی به شیوۀ معمول نیست، فیلمی پلیسی یا کارآگاهی یا امنیتی نیست، اما گفت و گوهایی دارد و حوادثش روندی را طی میکند که به نوعی بازجویی بیشباهت نیست. بهرام بیضایی در سال ۱۳۵۶ فیلمنامهای سهقسمتی منتشر کرد با عنوان «آهو، سلندر، طلحک و دیگران» (انتشارات نگاه). سه سال بعد، واروژ کریم مسیحی، دستیار کارگردان بیضایی از «رگبار» تا «چریکۀ تارا»، از بخش «سلندر» آن فیلمی کوتاه ساخت. این فیلم در سالهای ۶۰ به بعد از تلویزیون ایران نیز پخش شد. بازخوانی بخشی از این فیلمنامه میتواند تصویری ذهنی از کار بیضایی در این شبه بازجویی به دست دهد.
آهو، سلندر، طلحک و دیگران
قسمت اول این فیلمنامه، آهو، داستان انتقامگیری دختری از رعیت از ارباب است. دختر زیبایی از رعیت میخواهد شوهر کند. زیبایی او چشم ارباب را میگیرد و او نامزد دختر را قبل از ازدواج میکشد. دختر را به عقد ارباب درمیآورند. ارباب به حجله میرود. دختر با دشنۀ نامزدش در انتظار اوست. ارباب را میکشد و تکه تکه میکند.
قسمت دوم، سلندر، داستان رویارویی عارفی بیسلاح با دشمنانی سر تا پا مسلح و نیرومند است. عارفی در بیابان نزدیک درختی نشسته است. دو سوارکار تاتار از راه میرسند. قصد جان عارف را میکنند، اما پیش از آنکه او را بکشند میکوشند او را بیازارند. با او سخن میگویند اما او هیچ سخنی نمیگوید. گفت و گوی آنان با او همچون بازجویانی است که میخواهند او را شکنجه دهند. آنان از همه چیز سخن میگویند. از آزار زن و کودکی که پیش از او به آنان برخورده بودند، زن و کودکی که گویا با عارف نسبتی نیز داشتند. سکوت عارف در زیر تازیانه و تحقیر چنان بر دو سوار تاتار گران میآید که از فرط خشم و جنونی آنی هریک به نادانی به خود آسیبی میزنند و هلاک میشوند. آنگاه، عارف برمیخیزد و سماعی موحش آغاز میکند.
قسمت سوم، داستان طلحک و همسر و دختر و پسرش است، دلقکی بینوا که بازیگری و خنداندن دیگران در صحنۀ نمایش کار اوست، کاری که بهسختی میتواند لقمهنانی برای او و خانوادهاش فراهم آورد. او به شهری وارد میشود. از او میخواهند نمایش «میر نوروزی» را بازی کند. طلحک بازی میکند. اما سخنانی که او نیمهشوخی و نیمهجدی بر زبان میراند چنان خلق را خشمگین میکند که بر سر او و خانوادهاش میریزند و آنها را با بدنهایی خونین و زخمگین و عریان از شهر بیرون میکنند و بیپناه میگذارند. گناه بازیگر این است که نظام حاکم و رعیت را به خوبی به خودشان نشان داده است.
هرسه قسمت این فیلمنامه داستانی است دربارۀ ستم و مقاومتی که ستمدیدهای انجام میدهد. در داستان اول، این مقاومت با کنشی فعال و کینتوزانه همراه است و به مرگ ستمگر به دست ستمدیده میانجامد. در داستان دوم، مقاومت با کنشی خاموش و آرام و صبور همراه است. هیچ کوششی برای ضربه زدن فعال به ستمگر انجام نمیگیرد، اما این «مقاومت» آنچنان صبورانه است که ستمگر را از کوره به در میبرد. ستمگران به دست خودشان هلاک میشوند، بیآنکه ستمدیده کنشی فعال در مقاومت در پیش گرفته باشد. داستان سوم، داستان بازیگران است، بازیگرانی که آینهای هستند در برابر جامعه و حاکمانش. آینه در هم میشکند. با این همه، خُرد و در هم شکسته همچنان در بیابانی پر از گرگ امیدوار است، شاید!
سلندر: تنهای بیسلاح
سلندر نمونهای مثالوار از رویارویی ستمگر زورمند اما بیخرد و ستمدیدۀ ناتوان اما خردمند است. در اینجا شکنجه، تازیانه و تحقیر، در برابر سدّ سکوت میشکند و خُرد میشود. بیآزاری صوفیانه، تحمل فزون از طاقت رنج، صبر و استواری بیبدیل، بدل به سلاحی نیرومند میشود که هیچ سلاحی بر آن کارگر نیست. آغاز و پایان این فیلمنامه به خوبی روند این مبارزه را توصیف و تصویر میکند. آنچه در برخورد این دو سوار و عارف تک و تنها در کنار درختی روی میدهد، میتواند در اتاقی بسته و محصور نیز اتفاق بیفتد. آنچه دشمنی بیگانه بر زبان میراند، میتواند از زبان هموطنی فرومایه نیز در اتاقی دربسته به گوش رسد. مروری بر فیلمنامه «مراحل» این بازجویی را به خوبی آشکار میکند.
سلندر: نخستین برخورد
عارفی در بیابان، نشسته در کنار درختی و چشمۀ آبی، با دو سوار رو به رو میشود. سواران به او میرسند و توقف میکنند. بیاعتنایی عارف خشمگینشان میکند. توقع احترام دارند. عارف لب نمیگشاید و از جای نیز نمیجنبد. اولی میگوید: «تو میترسی. هوم؟ وقتی یکی از ما شمشیر بکشد همه در سوراخ موش پنهان میشوند. به آن شهر نگاه کن، ما خرابش کردیم. وقتی توفان ما گذشت از نفسکش آنجا یک تن مانده نبود». دومی میخواهد به عارف روی خوش نشان دهد، میگوید، شاید نان و آب یا سکهای او را به سخن وا دارد. اما بیفایده است.
عارفشناسی تاتارها و آغاز شکنجهگری
دو سوار به گفت و گویی دربارۀ او با یکدیگر میپردازند. اولی میگوید: «بر چه چیزی میخواهند پیروز شوند؟» دومی میگوید: «بر نفس، بر نهیب شیطانی». آن گاه اولی به خنده میافتد و بر زمین میغلتد و سپس میگوید: «یک نفر به من گفت شما راههایی برای مبارزه با دشمن دارید. راه شما چیست؟» دومی نیز میگوید: «حرف بزن». عارف سخنی نمیگوید. آن دو تاب از کف میدهند. به رویش خنجر میکشند. او را هدف تیرهای کمانشان میکنند و از بیخ گوشش تیر میپرانند تا مگر بترسد. اما عارف نمیجنبد و لب از لب نمیگشاید. سپس به او نزدیک میشوند و با چکمه بر بدنش میکوبند. عارف خم میشود. اشک از چشمانش میچکد اما آهی و نالهای از او برنمیآید.
احساس خوارشدگی
سواران رفته رفته از این همه بیاعتنایی خشمگین میشوند. اولی درمانده دست به شمشیر میبرد و میگوید: «تا به حال کسی این همه خوارم نکرده بود. میخواهد بگوید بودن یا نبودن ما فرقی ندارد؟» و سپس میگوید: «دلاوران شما گروه گروه سپر افکندند. عقلا خطبه در بزرگی ما خواندند. مائیم قوم جبروت که شمشیرش زلزله است و به زهر مارها آغشته. به زبان بیا. یعنی سپاه فاتح نمیتواند ترا به حرف بیاورد؟» عارف همچنان خاموش است. تاتار به سراغ جانوران صحرا میرود. خزندهای را به تن عارف میاندازد. عارف پیچ و تابی به خود میدهد و حیوان از جامهاش به در میآید و میگریزد.
سپس نوبت آزار با توصیف زنان میشود. دومی از خورجینش لباس زنانهای بیرون میکشد تا بگوید ساعاتی پیش چه کردهاند. آنگاه میگوید: «… ما آن را از تنش در آوردیم. بیرون کشیدیم، هنوز بوی او را می دهد. تنی زیبا داشت، و رمیدنش زیاد طول نکشید. بچهاش آن طرفتر ضجه میزد، که من با یک لگد ساکتش کردم. همین. غیر از این مجلس ما نقصی نداشت». اشک از چشمان عارف سرازیر است.
این همه آزار جز اشک پاسخی از سوی عارف ندارد. تاتارها درمانده شدهاند. اولی میگوید: «او با طاقتش ما را تحقیر میکند». دومی از او به التماس میخواهد که: «یک کلمه بگو، حرفی، حرکتی، گریهای، ناسزایی».
احساس درماندگی در برابر مقاومت
اکنون آن دو به سرحدّ جنون رسیدهاند. حالا اولی گوشهایش را گرفته که فریادهای دومی را نشنود، و غرّان دور آن دو میچرخد، یکجا سرانجام طاقت نمیآورد. اولی میگوید: «بس کن — بس کن!» و تازیانه را میقاپد. دومی نفسزنان به زمین میافتد. اولی میگوید: «نمیتوانی بگویی اتفاقی نیفتاده. خون. تو درد میکشی. نمیتوانی بگویی ما را ندیدهای. ما سربازان فاتحیم. سربازان ترخان شبزندهدار، که از شما بردگان و فواحش ساخت. فقط یک کلمه».
بازی باخت – باخت
دیگر آنان پیبردهاند که تا چه اندازه در برابر مقاومت عارف زبون شدهاند. دومی نالان میگوید: «او ما را به چشم جنایتکار میبیند». اولی می گوید: «اگر بکشیمش برنده اوست». دومی یکباره از جا میپرد و به او میگوید: «من تو را به مقابله دعوت میکنم. شنیدی؟ تو — تو! با که حرف میزنم؟ شما که هرگز مبارزه نکردهاید. رو به روی دشمن نایستادهاید. خفت بر تو. زندگی تو در چنگ ماست. نمیترسی؟». اولی میگوید: «از مرگ؟ هه — چرا بترسد آن کس که خود مرگ است؟». دومی وحشتزده میگوید: «نه —حالا فهمیدم — که اینطور؟»
تاتارها بهناگاه گویی فکری به ذهنشان میآید. آنها متوجه میشوند که این هم خود مبارزهای است. آنان به مبارزه دعوت شدهاند. اولی میگوید: «چی؟». دومی به او میفهماند: «او در حال مبارزه با ماست». اولی شگفتزده میگوید: «بدون اینکه کاری بکند؟» دومی میگوید: «درست همینطور. او میخواهد — بترساند؛ با سکوت». اولی ترسیده میگوید: ترس؟ — در ما؟» هردو شمشیر میکشند؛ با هردودست. اولی میگوید: «نگاه کن، لبخند میزند».
تاتارها از شمشیر کشیدن به روی مردی بیسلاح شرمگین میشوند. دومی میگوید: «شمشیر روی مرد بیاسلحه». اولی شمشیرش را به زمین میکوبد و میگوید: «شجاعت تو کجا رفته؟» و خود را به زمین میاندازد. زوزه میکشد. خاک را مشت میکند و به خود میریزد. و میگوید: «او به شجاعت ما میخندد». دومی ناگهان دو شمشیری را که در دست دارد نعرهکشان دور میافکند، میدود گریبان عارف را میگیرد و روی زمین میکشد.
آخرین شکنجه
اکنون نوبت طناب و دار است. دومی میگوید: «میتوانم آب چشمه را از خونت سرخ کنم، میتوانم آنقدر خاک در دهانت بچپانم که به خفت بمیری». و سپس میدود کمند را به درخت قلاب میکند. و بعد میگوید: «میتوانم همینجا دارت بزنم، همانطور که بقیه را زدم. ولی قبل از آن تو باید حرف زده باشی. یالله التماس کن، برای زندگیات خواهش کن، به گریه بیفت، یعنی نمیترسی — از مرگ؟ این دار واقعی است، این طناب، این گره، باور نمیکنی — نگاه کن. حلقه را به گردن خود میافکند و نعره میکشد. نگاه کن!»
اشتباه از روی پریشانی: درماندگی شکنجهگر
نمایش به دار آویختن قربانی میگیرد. اما نه مرد عارف را. تاتار خود را برای نمایش به عارف به دار میآویزد، طناب محکم میشود، او دست و پا میزند، اولی با وحشت ولی کمی دیر خنجر به دست میدود طناب را میبرد، دومی میافتد، میخواهد نفس بکشد، زمین را چنگ میزند و گاز میگیرد، مشتی خاک خورده است، چهار دست و پا به طرف چشمه میرود، در آب میافتد و خفه میشود. اولی وحشتزده و ندانم کار، پاهایش را میگیرد و بیرون میکشد، باور نکرده و ضربه خورده نگاه میکند.
تاتار اول اکنون شکست را باور میکند. میگوید: «او به مرگی شرمآور مرد، من میخواستم چشم نداشتم که نبینم». خروشان و شمشیر به دست به سوی عارف حمله میبرد و میگوید: «تو کفارهاش را میدهی». اما بهناگاه اندیشناک میایستد و با خود میگوید: «این یعنی که تو بر او شکست آورده بودی». و بعد گریان میگوید: «تو نمیتوانی او را شکست داده باشی». ترسان عقب میکشد، میماند و میغرّد و میگوید: «او به مرگی خفتآور مرد، و تو سگ نشستهای. چیزی نشان بده، اقلا خوشحالیات را نشان بده». نعره میکشد و میگوید: «تو خوش حالی. نیستی؟» و سپس آرام میگوید: «بیا نگاهش کن — یعنی اینقدر نمیارزد؟ او سرباز فاتح بود. مثل خود من. این دیگر چه لبخندی است؟ همه جا ذکر غلبۀ ماست. اما تو فاتح را نمیبینی». آنگاه نعرهکشان میگوید: «من اینجا هستم. رو به روی تو. این منم!» با خنجر به خود میکوبد و میگوید: «من!» و دوباره میکوبد و می گوید: «منم!» و باز میکوبد و میگوید: «تو نمیتوانی برده باشی. نمیتوانی برده باشی». اما در حرکات خشمگینانۀ تاتار خنجر تا دسته در سینۀ او فرو رفته است. او تلوتلو میخورد و به خاک میافتد. عارف که تاکنون سر در گریبان خود داشت و به اطرف توجهی نمیکرد سر برمیدارد و به صحنه مینگرد. آنگاه برمیخیزد و سماعی موحش آغاز میکند.
شکنجه، تحقیر، مقاومت
زدن و شکنجه کردن و آزار دادن یکی از راههای در هم شکستن مقاومت فرد در نظامهای سیاسی جبار است. اینها بخشی از مجازات یا کیفری برای جرم نیستند، چرا که اساساً جرمی قانونی وجود ندارد. قانون یا زندان میکند یا میکشد یا با تازیانه میزند به مقداری معلوم و مشخص و بر اساس دادرسی و قاضی و متهم و شاکی و وکیل مدافع و آن گاه «حکم». اما زدن و توهین کردن و آزار خانواده و بستگان و شکنجه در هیچ قانونی نمیتواند روا باشد. اما چرا بدون زدن و شکنجه کردن و آزار دادن افراد، نظامهای جبار و ستمگر نمیتوانند روزگار به آسودگی بگذرانند؟ آنها باید از پیش از نابودی جانهای آزاده و سرکشی که ستم را برنمیتابند اطمینان یافته باشند. بسیار کسان شاید آماده باشند در پیکاری خونین از جان خویش بگذرند، اما هنگامی که گرفتار آیند تحمل «بند» و «زنجیر» و «تازیانه» و «سیلی» و «مشت و لگد» نمیتوانند و بهآسانی در هم میشکنند. شاید همین است که به شکنجهگران و جباران دلگرمی میدهد که به کار خویش ادامه دهند، و حال آنکه در کشتن هرگز نمیتوانند به نابودی کامل «فرد» امید ببندند. در کشتن، فرد از قید «تن» میرهد و «جانش» آزاد میشود. اما در شکنجه روحش نیز همچون تنش نژند و زخمگین میشود. آنگاه شاید در هم شکند.
اما باز تنها به شکنجۀ تن و روان فرد نیز قناعت نمیکنند، و خانوادهاش و همسرش و فرزندانش را نیز از این ستم بینصیب نمیگذارند، تا «فرد» اگر برای جان خودش نگران نیست، دست کم نگران جان دیگر کسانی باشد که برایش اهمیت دارند. بدین سان است که جنایتکاران جبار از همۀ حدود اخلاقی و انسانی درمیگذرند، تا تنها به یک چیز دست یابند حفظ «خود» و منافع ناروای خود به هر قیمتی که باشد.
با این همه، ستمگر نیز روزی در هم میشکند، همواره کسی هست که از مرگ نهراسد و به روی بازجوی جلاد بخندد. این خنده او را دیوانه خواهد کرد و خواهد کشت. بدون خشونت نیز میتوان خشونت را شکست داد. سلندر راز این پیروزی را آشکار میکند. میان «سلندر» و بازجویانش هیچ گفت و گویی نمیتواند جریان داشته باشد. کسانی که از راه میرسند و قصد جان او دارند، میخواهند علاوه بر مرگ محتوم او را مقداری هم بیازارند. از همین رو، «سلندر» به این بازی از پیش باخته تن نمیدهد، او «بازی» خود را میکند و آن «مقاومت»ی است که رازش را تاتارها در پایان میفهمند، اما این وقتی است که دیگر دیر شده است. «سلندر» روان تاتارها را با مقاومت خود در هم شکسته است، و این چیزی است که در این مبارزه از پیش مسلم نبود. تاتارها بر این گمان بودند که می توانند روان سلندر را در هم بشکنند و تنش را همچون لاشهای بر درختی آویزان کنند. اما «سکوت» سلندر چیزی را شکست که فراتر از هر محاسبهای بود. در «سلندر» بیضایی «مقاومت» به هر صورت چیزی بیهوده نیست، «مقاومت» است که «فرد» و «ملتی» را نگه میدارد و البته این مقاومت همواره پرخروش و پرهیاهو نیست. این مقاومت هرچند گاهی و بسا خاموش است، اما پیروز است.
واروژ کریم مسیحی را بیش از همه دوست دارم برای «فاخته» (۱۳۵۴) و «سلندر» (۱۳۵۹)اش، که گرچه تقریبا با امکانات سینمای آماتوری ساخته شدند، اما سادگی بیهمتایشان بس زیبا بود. «پردۀ آخر» (۱۳۷۰) او میتوانست آغاز راه پرشکوه حرفهایاش باشد، اما گویا قرار نبوده و نیست که هر بزرگی به بزرگی برسد، در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد!
«سلندر»، ساختۀ واروژ کریممسیحی (۱۳۵۹) را در یوتیوب ببینید:
سلندر. بخش اول:
سلندر. بخش دوم:
* این نوشته نخستین بار در ۳ دی ۱۳۹۲ در وبگاه من منتشر شده است.