جهان را چنین است ساز و نهاد
عنان بزرگی هر آن کو بجُست
نخستین بباید به خون دست شُست
فردوسی (شاهنامه، «گفتار اندر داستان فرود سیاوش»، ۲۴)
? ابیات بالا از حکیم فرزانهٔ طوس اگر بدون بستری که در اشاره بدان سروده شده است خوانده شوند شاید برای خوانندهٔ آشنا با «شهریار» ماکیاوللی یادآور اندرزهای او به چزاره بورجا یا نمایشنامههای «شیطان و خدا» (در این نمایشنامه خونریزی برای کسب بزرگی و عزّت و نعمت و جاه نیست، بلکه برای حفظ نظم و آرامش و جلوگیری از آشوب و بیقانونی و تجاوزکاری عوام و اوباش است) و «دستهای آلوده» از سارتر به نظر آیند، توگویی حکیم فرزانهٔ طوس جویندگان بزرگی و عزّت و نعمت و جاه را اندرز میدهد که از دست شُستن به خون پروایی نداشته باشند! اما اگر این ابیات در بستری که در آن ادا شدهاند خوانده شوند بهآسانی آشکار میشود که آن «بزرگی» که با «جنگاوری» و «جنگجویی» به دست میآید در هردوسو آغشته به خون است و این داستان را پایانی نیست، اگر برتریجویی و دشمنسازی و دشمنخواهی را پیشهٔ خود ساخته باشیم یا «نام» و «ننگ» را بیش از هرچیز دیگر «ارج» بگذاریم.
فردوسی این سخنان را از زبان بهرام، پسر گودرز، در «داستان فرود سیاوش»، ۲۴، نقل میکند که در جُست و جوی تازیانهٔ گمشدهاش از سپاه جدا میشود، تا یافت شدن آن به دست دشمن مایهٔ «ننگ» او نشود، و هنگامی که سربازی زخمی را مییابد و از اسب پیاده میشود تا زخمهای او را ببندد تازیانهٔ خود را نیز مییابد، اما اسب او با شیههٔ مادیانی در سپاه توران میرمد و او تک و تنها در محاصرهٔ سپاه تورانیان گرفتار میآید و بارانی از تیر بر سرش فرومیبارد که راه نجاتی برای او باقی نمیگذارد. هنگامی که برادرش گیو برای نجات او درمیرسد و او را مییابد، او خسته از تیرهایی که بر پیکرش نشسته است، با دستی که تژاو از بدن او جداکرده، در واپسین دم زندگیاش، هنگامی که گیو در پیش چشم او سر از تن تژاو جدا میکند و کین او را میستاند، این سخنان را بر زبان میآورد:
بگفت این و بهرام یل جان بداد
جهان را چنین است ساز ونهاد
عنان بزرگی هر آن کو بجُست
نخستین بباید به خون دست شُست
اگر خود کُشد گر کُشندش به درد
بِگِرد جهان تا توانی مگرد
آیا میتوانیم این ابیات پایانی را از زبان بهرام «صدا»ی خود سُراینده بشماریم که بر بیهودگی و حماقت زندگی بشری اشاره میکند و به کنارهگیری از جهانی سفارش میکند که جز درد و رنج و خونریزی کسی از آن نصیبی نمیبرد، چه کُشنده و چه کُشتهشده؟ فردوسی از آن دست شاعران و نویسندگانی است که صدای خود را در اثرشان پنهان نمیکنند و این البته ویژگی کسانی است که از هنر قصدی آموزشی نیز دارند: برتولت برشت در قرن بیستم از این دست نویسندگان بود و نویسندگان رمانهای آموزشی موسوم به «بیلدونگ رمان» نیز از این دست نویسندگاناند.
اما چرا بهرام کشته شد؟ او تک و تنها به سپاه دشمن نزدیک شد تا «تازیانهاش» را بیابد و به این «ننگ» دچار نشود که «دشمن» آن را بیابد و از غنایم خود بشمرد و چنان تبلیغ کند که گویی او در هنگام فرار از برابر سپاه دشمن آنقدر هراسان و در شتاب بوده است که حتی تازیانهٔ منقوش به نام خود را از دست انداخته است؟
برای کسی که «بزرگی» ارزش شده باشد، زندگی همه «نام» و «عزّت» و «جاه» است و «ننگ» و «خواری» هر معنایی را از زندگی میزداید. رفتار بهرام را میتوانیم با رفتار «آخیللوس» در بازگشت به میدان جنگ و کشتن هکتور و سپس کشته شدن خود او به دست پاریس مقایسه کنیم. آخیللوس از سپاه یونان کناره گرفته بود و حتی هدایای آگاممنون و دلجویی بزرگان سپاه یونان نتوانست خشمی را از میان ببرد که او از «بیارج» شدن خود در برابر رفتار گستاخانهٔ آگاممنون احساس کرده بود، چرا که او بریسهایس، غنیمت جنگی آخیللوس را از او گرفته بود و از آن خود کرده بود! اما آخیللوس هنگامی که میشنود پاتروکلوس کشته شده است به میدان جنگ بازمیگردد تا نشان دهد که او نه به خاطر یونانیان، نه به خاطر آگاممنون، بلکه به خاطر دفاع از «نام نیک» خود و پرهیز از «ننگ» پروایی از «مرگ» ندارد. او چندان «بزرگ» هست که از «زیردستانش» حمایت کند و «کین» آنان را بستاند و حتی «مرگ» را در این راه نیز «ارزش» بگذارد.
اکنون گریزی هم به صحرای کربلا بزنیم. ما بسیار شنیدهایم که به امام حسین (ع) پیشنهاد تسلیم داده شد. اما او نپذیرفت و چنانکه روایت کردهاند و بسیار نقلمیکنند در پاسخ گفت: «هیهات منالذّله»! «ذلّت» یا «خواری» مفهومی «دینی» نیست و در هیچ کجای قرآن به کسی توصیه نشده است که برده نشود و تا آخرین نفس بجنگد تا کشته شود! (جامعهٔ بردهداری بر اساس همین اسارت پدید میآید. و مسلمانان در تاریخ خود یکی از منابع بزرگ درآمدشان همین بردهداری بوده است! «جهاد» برای مسلمانان منبع درآمد بود: زمین و برده!) بنابراین، نمیتوان گفت کسی که مثلاً در جنگ اسیر شده است «خوار» شده است. آیا ما اسیران جنگی را سرزنش میکنیم که چرا تسلیم شدند و اسیر شدند و کشته نشدند؟ هیچ جنگی نمیتواند بدون اسیر باشد، و کربلا هم بدون اسیر نبود و همه کشته نشدند. اما «مسأله» این است که اگر اسارت برای سربازان شایسته باشد، برای «بزرگان» شایسته نیست، هرچند روا هست. امام حسین (ع) «بزرگزاده» بود و «بزرگی» خود میشناخت و بدان مباهی بود. او چه تسلیم میشد و چه میجنگید و کشته میشد هردو بر او روا بود و کسی نمیتوانست بر او خرده بگیرد که چرا نجنگیده است یا جنگیده است؟ مگر ما توقع داریم که هرکس برای بازداشت او آمدند دست به شمشیر ببرد و مقاومت کند؟ امروز افراد (مثلاً مخالفان سیاسی) اگر در هنگام بازداشت دست به سلاح ببرند یا حتی اندک مقاومتی بکنند، بیشک متهم به «تروریست» بودن و «بغی» میشوند و همین خود بزرگترین شاهد علیه آنان است که چرا در برابر مأموران دولت مقاومت کردهاند؟
باری، امام حسین (ع) هنوز ارزشهایی را میشناخت که متعلق به عصر پهلوانی بود، ارزشهای انسانگرایانهای که همهٔ جامعههای بشری پیش از ظهور «دولت» داشتهاند (مروّت، فتوّت، بزرگی) و ما امروز تنها جایی که ظاهراً میتوانیم آنها را ببینیم آثار هنری است. جهان اسلام با حکومت معاویه رو به تشکیل «دولت» رفت و با «دولت» همه چیز نابود شد، از جمله، «مروّت» و «بزرگی» و «آزادگی» و جای آن را جاه و مقام و ثروت گرفت. پهلوانان و قهرمانان هومر و فردوسی و مسلمانان بزرگ صدر اسلام همه متعلق به عصریاند که هنوز «دولت» پدید نیامده است: ارزشهای آنان هنوز «انسانی» است و نه آن طور که بعدها علمای دین و دیگر نظریهپردازان دینی، از جمله شاعران و متکلمان و صوفیان، دوست دارند وانمود کنند: «الهی».
از این روست که حکیم فرزانهٔ طوس در جایی دیگر بر فرجام اندوهبار و سوگناک «بزرگان» این جهان، که بزرگی خود را از راه شمشیر و پیروزی بر دیگران به دست آوردهاند و آزمند جاه و مقام و ثروتاند، باز تأکید میکند و میسُراید:
بزرگی که فرجام او تیرگیست
بر آن مهتری بر بباید گریست (فریدون، بخش ۱۰)
سخنان حکیم فرزانهٔ طوس از زبان ایرج (پسر فریدون) که در پاسخ به برادر آزمندش تور در همین بخش آمده است خواندنی است:
چو از تور بشنید ایرج سُخُن
یکی پاکتر پاسخ افگند بُن
بدو گفت کای مهتر کام جوی
اگر کام دل خواهی آرام جوی
من ایران نخواهم نه خاور نه چین
نه شاهی نه گسترده روی زمین
بزرگی که فرجام او تیرگیست
برآن مهتری بر بباید گریست
سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو
مرا تخت ایران اگر بود زیر
کنون گشتم از تاج و از تخت سیر
سپردم شما را کلاه و نگین
بدین روی با من مدارید کین
مرا با شما نیست ننگ و نبرد
روان را نباید برین رنجه کرد
زمانه نخواهم به آزارتان
اگر دورمانم ز دیدارتان
جز از کهتری نیست آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من