سالها قبل از آنکه بابک احمدی (۱۳۷۴) به پیروی از ترجمۀ فرانسوی عنوان کتاب هایدگر، «راهی که به جایی نمیرسد» (برگرفته از شعری از ریلکه برای عنوان «کورهراههای جنگلی» هایدگر)، از «راه کور» (بن بست) فلسفه و «گم شدن» در جنگل سخن بگوید، دکتر رضا داوری اردکانی در کتابی با عنوان «فلسفه چیست؟» (۱۳۵۹)، در بخشی که به شرح فلسفۀ هایدگر و تعریف او از فلسفه اختصاص داشت، از همین مضمون سخن گفته بود، چون او نیز از ترجمههای فرانسوی سود جُسته بود (ص ۲۶۳):
آنچه محقق است اینکه تتبع در کلمات و آثار هیدگر نمیتوان کرد زیرا فهم معنی کلمات او قبل از حصول همسخنی و همزبانی با او ممکن نیست. میدانیم که هیدگر از مقصد و مقصود سخن نمیگوید. او که مقیم «جنگل سیاه» بود و در اقوال او اشاره به جنگل و کورهراههای جنگلی زیاد دیده میشود، قصد عبور از جنگل ندارد. او با جنگل انس پیدا کرده و میداند که این کورهراههای جنگلی به جایی نمیرسد. مهم این است که در جنگل وارد شویم و در این کورهراهها سیر کنیم؛ شاید نوری از پشت سر، پیش روی ما بتابد.
دکتر داوری در ابتدای این سخن بهدرستی میگوید که بدون فهم معنای کلمات هایدگر نمیتوان با او همراه شد. بسیار عالی. اما آیا نویسنده خود در این تعبیر هایدگر تتبع یا جُستوجویی کرده بود که کلمۀ آلمانی “Holzwege” چه معناهایی ممکن است در این زبان داشته باشد، چه «طعنه»ها یا «کنایه»هایی ممکن است در آن نهفته باشد، یا «استعاره» برای چه چیزی باشد؟ در ادامه دکتر داوری باز بهدرستی میگوید که هایدگر از «مقصد و مقصود سخن نمیگوید». آری، اما نه فقط هایدگر بلکه هیچ فیلسوفی حق ندارد که چنین سخن بگوید. چرا؟ چون فیلسوف «نادان» است و در جُستوجوی دانایی، اگر چیزی را از پیش میداند، پس چرا باید اصلاً در پی چیزی بگردد و اگر به جایی میخواهد برود که میداند کجاست، چرا خود را «نادان» معرفی میکند؟ او «جویندۀ» چیست؟ تناقضگویی دکتر داوری از همینجا آغاز میشود که پس از این دو مقدمۀ درست، هایدگر (فیلسوف) را «دانا» به «جنگل سیاه» و «کورهراه»های آن و قصد او برای «عبور نکردن» از جنگل و «انس» با جنگل و بعد «سیر» در کورهراههای «از پیش معلوم» (بن بست) آن بدون هیچ هدفی و بعد امید به تابیدن نوری از پشت سر میکند. اما این نور چه چیزی را میخواهد روشن کند که «از پیش» بر هایدگر (فیلسوف) روشن نبوده است؟
مشکل این تفسیر و تفسیرهای مشابه دقیقاً در همین جاست که ما «زبان» هایدگر (آلمانی) را نمیدانیم و فرهنگ و تاریخ آلمانی را بهدرستی نمیشناسیم و بعد حتی توجه نمیکنیم که «فلسفه» از آنگاه که افلاطون سقراط را مخترع «فلسفه» نامید و مدعی شد که تنها آن که «نادان» است در پی «دانایی» میرود و هرکس باید اول به «نادانی» خود پی ببرد تا این «نداری» او را به سوی «داشتن» براند، همواره آگاهی از «نادانی» و ادعای «نادانی» بوده است. چرا؟ چون آن که میداند چرا باید در پی «دانستن» باشد؟ وانگهی، ما حتی در نظر نمیگیریم که فیلسوف، آنگونه که پدیدارشناسی به ما میآموزد، باید بدون «پیش داوری» کار خود را آغاز کند. سخن از اینکه این راه چنین است و چنان از پیش مسلم گرفتن چیزهایی است که هنوز بهدرستی «معلوم» نشدهاند.
هایدگر «راه» رفت و برگشت به «جنگل سیاه» را خوب میشناخت و مسلماً هر بار که میخواست به شهر برود از «کورهراه»ها نمیرفت، چون به قول دکتر داوری و بابک احمدی «میدانست» که این راهها «به جایی نمیرسند»، او از «راه» میرفت، راهی که همگان میرفتند. هایدگر از کودکی از والدینش بسیار شنیده بود که از رفتن در «کورهراه»ها اجتناب کند چون ممکن است «گم» شود و دیگر راه «خانه» را نیابد. در زبان فارسی «کورهراه» به راه پر پیچ و خمی میگویند که امکان گم شدن در آن باشد. راههای جنگلی پوشیده از درختها و انبوه بوتههاست، این راهها پا نخوردهاند و ردی از پای آدمیان بر آنها نیست، شباهت این راهها به یکدیگر آنقدر زیاد است که شما هرگز نمیتوانید بهدرستی معلوم کنید که از کجا آمدید و اکنون کجا هستید. بنابراین، موقعیت خود در جنگل را فقط وقتی میتوانید بشناسید که به منطقهای بیدرخت برسید. این فضای باز بیدرخت است که «اسمان» را به شما نشان میدهد و «نور» بر آن میتابد و همین طور جنگلی را که از آن بیرون آمدید. به این فضای باز بیدرخت در آلمانی “Lichtung” میگویند که ترجمۀ تحتاللفظی آن به معنای «روشنگاه» است و در انگلیسی به آن “clearing” میگویند و در عربی و فارسی «عرصه»، یعنی فضای باز و بیدرخت و میدان کارزار. از همین جاست که ما در فارسی تعبیر «عرصۀ هستی» را داریم. میگوییم پا به «عرصۀ هستی» گذاشتن. نور جایی آشکار میشود که حجابی نباشد. درختان جنگل مانع از ظهور «نور» میشوند. این حجابها را باید کنار زد. بنابراین جنگل هرچه انبوهتر باشد تاریکتر و ترسناکتر است. ما از این جنگل تاریک وقتی میتوانیم بیرون برویم که راهی بگشاییم به سمت «نور» و این یعنی باید آنقدر دلیر باشیم که به راههای ناشناخته و پُرپیچ و خمی قدم بگذاریم که ما را همواره از عبور از آنها ترساندهاند و بازداشتهاند. با پیش داوری هایی مانند «به جایی نرسیدن» و «گم شدن» ما را از قدم گذاشتن در راه های ناشناخته ترسانده اند. اما فیلسوف نادانی است «عاشق» دانایی. او خطر میکند و قدم در راه «نامعلوم» میگذارد، اما نه ازوماً «نافرجام» یا «بیبازگشت». فیلسوف «راهگشا» و «راهساز» است، او در اندیشه از راههای «همگان» نمیرود، هرچند در باقی امور چون دیگر آدمیان میزید، اما اگر در کار خود کامیاب باشد، راهی را میگشاید که «همگان» از آن بگذرند. رسالت هر فیلسوف قدم گذاشتن در راهی است که پیش از او کسی از آن راه نگذشته است. تاریخ فلسفه از آن رو تداوم یافته است، که این رهروی بدون رهرو نمانده است و هنوز آنقدر «کورهراههای» نرفته هست که کسی مدعی دانایی نشود. باری، سخن آخر اینکه، اگر هایدگر در «جنگل» مانده بود و از جنگل بیرون نیامده بود و از آن عبور نکرده بود، اکنون «جنگلنشینی» گمنام بود و نه «فیلسوف». ما اکنون هزاران سال است که «جنگل» را ترک کرده ایم. داشتن کلبهای در جنگل برای سپری کردن تعطیلات خوب است، اما انسان تا از «جنگل» بیرون نیاید، «هستیشناس» نمیشود.