🔶 پارهای از سخنان فروید، از ترجمۀ فارسی کتابی از او با عنوان «تمدن و ملالتهای آن»، گاهی در اینجا و آنجا نقل میشود:
انسان وضع دشواری دارد، زیرا تمدن دارد! تمدن چندان نیرومند است که میتواند جلو انگیزش جنسی را بگیرد و موجب پاکدامنی پیش از زناشویی شود، یا کسی را وا دارد که برای همۀ عمر سوگند پارسایی بخورد.
تمدن میتواند کسی را از گرسنگی بکشد، در حالی که غذا فراهم باشد، زیرا برخی خوراکها نجس خوانده شده است یا چه بسا کسی را به پاره کردن شکم دیگری یا شلیک گلولهای در مغز خود برانگیزد تا لکۀ ننگی پاک شود. تمدن از مرگ و زندگی قویتر است.
نمیدانم اکثر خوانندگان از این سخنان چه برداشتی دارند. اما، یقیناً، آن گونه که مفسران و کارشناسان میگویند نباید این سخنان را بدین معنا فهمید که خب پس «مفهوم مخالف» آن این است که «فرهنگ» و «تمدن» سرچشمۀ «رذیلت» و «شرّ» است و باید هرچه زودتر از «شرّ» آن خلاص شویم و بازگردیم به آن حالت طبیعی که پیش از «فرهنگ» و «تمدن» داشتیم: «خود» نیالوده و راستینمان. بنابراین، در بهترین حالت زندگی، همه چیز روا/جایز/مباح است و اگر هر کار دلمان خواست کردیم و هرچه خواستیم خوردیم و هیچ قید و بندی نداشتیم «راحت»تر و بهتر زندگی میکنیم، چون «فرهنگ» و «تمدن» چیز بدی است و جز «سرکوب» امیال و غرایز چیزی نیست و انسان «طبیعی» یا «بدوی» بهترین انسان و حالت طبیعت بهترین حالت است!
کتابی که در فارسی به «تمدن و ملالتهای آن» ترجمه شده است، در انگلیسی به “Civilization and its Discontents” («تمدن و ناخشنودیهای آن») ترجمه شده است، اما عنوان آلمانی در اصل چنین بوده است: “Das Unbehagen in der Kultur” («ناراحتی در فرهنگ») و نخستین بار در سال ۱۹۳۰ منتشر شده است. «فرهنگ» در آلمانی کلمهای پرمایه تر از تمدن است و البته «تمدن» نیز معنا میدهد. در فارسی نیز «فرهنگ» همینطور است. ما از «تمدن» معمولاً جنبۀ «سخت» آفریدههای بشری را میفهمیم که زندگی اجتماعی را ممکن میسازند: شهرها و نهادهای اجتماعی. اما «فرهنگ» جنبۀ «نرم» یا «روحی و ذهنی» تمدن بشری است که علاوه بر تجسم بیرونی داشتن به صورت آثار هنری و دیگر مصنوعات زیبا یا رفتارهای بشری در درون روان و ذهن انسانها به صورت «باورها» و «ارزش»ها نیز عمل میکند و این «باورها» و «ارزشها» هستند که گاهی ما را میکشند یا ما خودمان را به خاطر آنها به کشتن میدهیم. بنابراین آن گاه که انسانی به دست انسانی دیگر کشته میشود، گاه نزاع نه بر سر لقمه نانی است و نه ربودن چیزی، بلکه پای «باور» یا «ارزش»ی در میان است که ذهن وروح کسی را چنان «تسخیر» کرده است که آن جنایت را انجام میدهد، بیآنکه خود را «جنایتکار» بنامد و از «جنایت» خویش شرمسار باشد. و البته چه بسا که انبوهی از مردمان نیز با او «همراه» و «همرأی» باشند. «دهشتناکی» این عمل از اینجاست.
باری، فروید را به همراه نیچه و مارکس یکی از سه «بُتشکن» بزرگ قرن نوزدهم و بیستم لقب دادهاند که به «باورها» و «ارزشها»یی هزاران ساله در تمدن و فرهنگ بشری با نیرومندی تمام تاختهاند و بسی چیزها را برانداختهاند. با این همه، در نتایج میمون این «براندازی» همچون بسیاری براندازیها و انقلابهای دیگر شک است. اگر «فرهنگ» علت بسیاری از «بیماری ها»ی ماست. با «فرهنگ» چه باید کرد؟ نیچه که «ناقد فرهنگ» لقب گرفته است و فروید به اذعان خودش از او بسیار آموخته است انسان را «حیوان بیمار» نامیده است چون «حیوانی» است که «به زور فرهنگ و تمدن» انسان شده است و این «زور» نمیتواند عناصر متضاد و ناسازگار «وجود» انسانی را همواره سازگار نگه دارد. سرآغاز این بیماری در دوپارگی «وجود» انسانی میان «عقل» (به نمایندگی خدای اساطیری یونانی «آپولو»، خدای نظم و عقل و خرد) و «شهوت» (به نمایندگی خدای اساطیری یونانی دیونوسیوس، خدای مستی و باروری و آشفتگی) نهفته است. «زندگی خوب» رسیدن به تعادلی است که سازگاری این دو نیرو را در پی داشته باشد، هرگونه تلاش برای از میان برداشتن یکی به سود دیگری یا از انسان موجودی «اخته» خواهد ساخت (دین و رهبانیت مسیحی) یا «حیوانی تمام» (هرزگی و شهوترانی).
فروید با همین بصیرت نیچهای بود که به جُستوجوی سرچشمۀ «ناخشنودی»های ما و درمان آنها برآمد. اما حتی اگر تشخیص «سرچشمه» درست باشد تا درمان «فرهنگ» و پدید آمدن فرهنگی جایگزین برای آنچه بیش از دو هزار سال بر روح بشر فرمان رانده است راه بسیاری باقی است که باید با بسیاری از آزمون و خطاها پی در پی اصلاح و پیموده شود.