? ابوذر در شگفت بود که چرا «آنکه در خانه نانی نمییابد با شمشیر آخته بر مردم نمیشورد» و علی (ع) میگفت که «اگر خدا علما (به تعبیر امروز روشنفکران) را نفرموده بود تا ستمکار شکمباره را برنتابند و به یاری ستمدیدگان بشتابند» او از «حکومت» و «سیاست» کناره میگرفت و کاری به این کارها نمیداشت و به زندگی خصوصی خود میپرداخت و هیچ ادعایی برای «حکومت» نمیداشت. ظاهراً نه ابوذر و نه علی (ع) هیچ کدام به این شعر حافظ باور نداشتند که «جام می و خون دل هریک به کسی دادند» و این «قسمت» است و کاری دیگر نمیشود کرد و بیهوده نباید خون دل خورد! «رضا به داده بده و ز جبین گره بگشا». درویش حافظ نزاع بر سر دنیای دون نمیکند. اما ابوذر و علی (ع) میتوانند بپرسند چرا مردم باید گرسنگی بکشند، وقتی «حکومت» اموال آنان را به باد میدهد و کسانی هستند که هزاران برابر بیش از دیگران اندوخته دارند از آنچه ثروت مشترک جامعهای بوده است؟ درویش حافظ چه پاسخی برای «عدالت اجتماعی» دارد؟
پرسش «تقدیر» و «جبر و اختیار» یا «قضا و قدر» از نخستین مسائل کلامی (یا خداشناختی به تعبیر فیلسوفان) در جهان اسلام بود که حتی به «اعدام» قائلان به «اختیار» (قَدریه) و مخالفان «جبر»، معبد جُهَنی (متوفی ۸۰/۶۹۹) و غیلان دمشقی (متوفی قبل از ۱۲۵/۷۴۳)، نیز انجامید، چرا که امویان خوش میداشتند مردم بسیاری از تیرهروزیهای زندگی خویش، فقر و گرسنگی حاصل از بیکفایتی و غارت و چپاول اولیای امور و «آدمهای نظام»، و تبهکاریها و جنایتهای «نظام» در کشتن مخالفان را به پای «قضا»ی الهی بنویسند و همه چیز را از «مقدّرات» الهی بدانند و ببینند که کسی مسئول آن نیست مگر «خدا»یی که در این جهان هیچ چیز به اذن او انجام نمیشود، حتی افتادن برگی از درخت! «نوگرایان» مشروطهخواه، از همه مشهورتر، احمد کسروی، در تصوف و بهویژه شعر حافظ، آن «ایدئولوژی منحط»ی را دیدند که جز به کاهلی و سستی و تنپروری و عیاشی و تسلیم و رضا در برابر «تقدیر» و «قسمت» دعوت نمیکند و «سختکوشی» و «جد و جهد» را «خوار» میشمارد و همه چیز را «حواله» به «تقدیر» میکند و «تدبیر» را فرو میگذارد. «روشنفکران» دهههای چهل و پنجاه در عرفان و تصوف جنبههای دیگری دیدند: برخی صوفیان چون حلاج و حروفیه و عینالقضات «برونو»های ایرانی به شمار آمدند که قهرمانانه و دلیرانه در مقابل «شیخ و شحنه و واعظ و محتسب» ایستادند و پیامآور «آزاداندیشی» و «انسانگرایی» و «انساندوستی» و «دگراندیشی» و «تحمّل»، و حتی «بیخدایی» به صورت «وحدت وجودی»، بودند و برخی دیگر نیز همچون حافظ «رندانه»، یکی به نعل و یکی به میخ، هم «حافظ قرآن» بود و هم «بادهگسار» و هم «روشنفکر ناراضی از نظام» و هم «دهری» بیاعتنا به «دین عوام». برای گروهی دیگر، عرفان و تصوف، با کوشش و علاقۀ شرقشناسان و از چشم شرقشناسی، «گوهر»ی باستانی به نظر آمد که بر «حیثیت ملی» میافزود و یکی از دستاوردهای «ذهن ایرانی» در اندیشه و هنر و ادب بود که بهویژه میتوانست «متجددان» قائل به جمع میان «سنت و تجدد» را خوش آید.
انقلاب ۵۷، حاصل همجوشی «اسلام مبارز» و «مارکسیسم بینالمللی» بود که «سازمانهای حقوق بشری» و «ملیگرایی» میانهرو و «متدینان لیبرال» و «بازاریان سنتی» کاتالیزور آن بودند و البته دیر نپاییدند. اما امروز پس از نشستن سالهایی پرغبار، وقتی میشنویم که روشنفکرانی به اصطلاج دینی، در زیر لوای فلسفه، باز دم از «روانکاوی وجودی» (به اصطلاح خودشان آگزیستانسیال!) و «فلسفۀ رواقی» و «حافظ» میزنند جای آن دارد از خود بپرسیم که این جامعه به کدام سو رفته است و به کدام سو دارد میرود که دیگر در آن نه «اسلام ابوذر» و «عدالت علی» خریداری دارد و نه «دستگیری از مستضعفین» و روشنفکرانی که زمانی سنگ فلسفههای تحلیلی را به سینه میزدند و در متابعت از مورخان و آموزگاران فلسفه در بریتانیا به «فلسفۀ آلمانی» انگ فاشیستی و غیربهداشتی میچسباندند امروز به «درمانگرایانی» پاره وقت (و شاید نه چندان متخصص درست و حسابی هم) تبدیل شدهاند که «مسکنهای وجودی» یالوم و فلسفۀ رواقی را به نام و زیر نام حافظ تجویز میکنند؟ عبور از «فلسفه» به «رواندرمانی» (و نه حتی روانشناسی)، آیا فقط برای این است که تنها مشتریان «رواندرمان»اند که حق ویزیت میپردازند یا نه «اسلام مبارز» دیگر حرفی برای گفتن ندارد؟
«تقدیر» و «جبر» در جهان اسلام آن گونه که در تفکر فلسفی غربی کاویده شده است هنوز در میان ما کاوش نشده است. شاید یکی از وظایف ما در مقام پژوهشی تاریخی همین باشد که روشن کنیم آنچه مسلمانان با تکیه به منابع خود، کتاب و سنّت، از «قضا» و «قدر» فهمیدند چه تفاوتی با مفاهیم مشابه دیگر در فلسفۀ غربی دارد که دستاورد متفکرانی بود که با زمینههای دیگری آغاز به کار کردند.
#نقد
شخصی به نام«محمدسعید حنایی کاشانی» نمی دانم به چه مناسبت به حافظ بزرگ تاخته است و او را کسی دانسته که نه سودای عدالت دارد و نه کسی را مسؤول جنایتِ حاکمان می داند و همه چیز را به اراده ی الهی و تقدیر و سرنوشت نسبت می دهد. این گونه سخن گفتن، شایسته ی اهل دانش یا مدعیانِ دانایی نیست. مشکل ما دراین کشور این است که هرکس با هر تخصص یا بی هر تخصص به خود اجازه می دهد که قاطعانه در باره ی بزرگان و اندیشه هایشان داوری کند. هیچ از خود نمی پرسد: داوری من بر چه مبنای علمی یا شایستگی است؟ حافظ و فردوسی و خیام در درجه ی نخست یک ادیب و شاعر هستند. بنابراین به گمانم شاعران و ادیبان نزدیک ترین افراد به آنان باشند.
حافظ در باره ی عدالت به صراحت گفته است:
شاه را بِه بُوَد از طاعتِ صدساله و زُهد،
قدرِ یک ساعته عُمری که در او داد کند.
ازاین آشکار تر نمی توان بر ترجیح دادگری و عدالت به زُهد و طاعت تاکید نمود. یا:
ساقی به عدل بده باده تا گدا،
غیرت نیاوَرَد که جهان پُر بلا کند.
یعنی بدون عدالت، جامعه به آشوب و بلا کشیده می شود. یا درهمین غزلی که اخیرا گذاشتم می گوید:
جویبارِ مُلک را آبِ روان، شمشیر توست،
تو درختِ عدل بنشان! بیخ بدخواهان بِکَن!
دیگر چگونه می توان روشن تر از این به لزوم عدالت در جامعه و وظیفه ی حکومت برای پاسداری از عدالت و ستیز با بدخواهانِ عدالت تصریح نمود؟ چند نمونه ی دیگر:
از عدالت نَبُوَد دور، گرش پرسد حال،
یاد شاهی که به همسایه گدائی دارد.
عدلِ سلطان گر نپرسد حالِ مظلومانِ عشق،
گوشه گیران را ز آسایش، طمع باید بُرید.
جمال بخت ز روی ظفر، نقاب انداخت؛
کمالِ عدل، به فریادِ دادخواه رسید.
چون دور فلک، یکسره بر مَنهجِ عدل است،
خوش باش که ظالم نَبَرد راه به منزل.
دراین بیت، هنجار جهان سیاست را عدالت می داند و ظلم و ستمگری را نافرجام می شمارد. دیگر چگونه می توان با زبان شعر، برجسته تر از این به لزوم عدل و نکوهش ستم پرداخت. آیا دراین بیت ها سخنی از تقدیر و سرنوشت و پذیرشِ آن هست؟
به قد و چهره هر آن کس که شاهِ خوبان شد،
جهان بگیرد، اگر دادگستری داند.
حافظ باصراحت تمام، تاثیر در جهان را به دادگستری و عدالت وابسته می داند. اما حافظ زبانی ویژه دارد که باید نخست آن را شناخت. زبان ادبی در پرده و کنایه سخن می گوید. بنده کوشیدم در همین پاسخ اجمالی به مواردی اشاره کنم که صراحت آن ها جایی برای دیگر برداشت ها نمی گذارد.
ارجمندی و نیرومندی اراده ی بشری در بیت زیر چنان استوار بیان شده که در قرن نوزدهم و بیستم نیز کسی همانند آن بر زبان و قلم نراند:
چرخ برهم زنم ار غیر مُرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک.
نمونه های دیگر در تصریح به نقش اراده ی انسانی در ساختن جهانی مطلوب:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد، من و ساقی، به هم، تازیم و بنیادش بر اندازیم.
طفیل هستی عشق اند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری
(ارادت ایهام به دو معنای عارفانه و انسانی دارد.)
گر چه وصالش نه به کوشش دهند، آنقدر ای دل که توانی بکوش!
در بیت زیر، حافظ می گوید که: فلک(خدا) اراده را به دست انسان داده تا زندگی اش را به هرسوی و به هرشیوه و شکل که خود می خواهد براند و پیش بِبَرَد:
داده فلک، عنانِ ارادت، به دست تو؛ یعنی که: مَرکَبم به مُرادِ خودم بِران!
شراب های حافظ را بنده گاهی معرفی کرده ام. نسبت دادن باده گساری به عنوان یک دشنام و توهین به حافظ و دیگری در شأان اهل علم یا مدعیان اندیشه ی علمی نیست. باید دراین موضوع مستدل تر و مشروح تر سخن گفت.
#احمد_عزتی_پرور
@ezzatiparvar
شما که اهل فضل و دانش هستید این نوشته را یک بار دیگر از بالا تا پایین بخوانید ببینید که من یک خوانش از حافظ را نقد کردم بر مبنای یکی دو بیت از او که برخی به زعم خود او را رواقی می پندارند. خوانش های دیگر او را هم ذکر کردم. در پایان هم گفتم که مساله تقدیر و جبر و اختیار خوب فهمیده نشده است. وعده هم کردم که توضیح دهم. این چیزها هم که شما نوشتید من هم می دانستم. از اظهار فضل شما هم ممنون.