? بخشی از یک سخنرانی تلویزیونی حضرت استاد سید احمد فردید را برگزیدهام که هم حال و هوای سال ۱۳۶۳ را منعکس میکند و هم حال و هوای حضرت استاد فردید، که «حوالت تاریخی» بدجوری گریبانش را گرفته بود، و متأسفانه سخنانی گفته است که در شأن کسی نیست که حتی اندکی فلسفه آموخته باشد، تا چه رسد به کسی که در دانشگاه آموزگار فلسفه باشد و سالها «نان» فلسفه را خورده باشد و از این راه برای خود «نام»ی هم به هم زده باشد. آدم بدجوری دلش به حال این پیرمرد میسوزد که چرا با این سن و سال باید چنین سخنانی بگوید اصلا و به قول ناصر خسرو این گونه «دُرّ دری» را به پای «خوکان» بریزد.
ویدئو: برگرفته از سخنرانی تلویزیونی حضرت استاد سید احمد فردید در خرداد ۱۳۶۳.
سالهاست که آدمی را دارند به نام «فیلسوف» به ما میفروشند که حتی مقدماتیترین آداب آموزگاری و پژوهش علمی را رعایت نمیکند تا چه رسد به اندیشهورزی فلسفی، آدمی که به دلخواه خود به هر «واژۀ» شناختهشدهای هر انگی را میچسباند و هر چیز را هر طور که دلش میخواهد معنا میکند، بی هیچ شاهد و مدرک و استدلال معتبری، انگار نه انگار که کلمات و مفاهیم شناسنامه دارند و اینقدر هم در تاریخ بشر همه چیز بیحساب و کتاب نیست: از «دگم» گرفته تا «روشنگری» از «تئیسم» گرفته تا «دئیسم»، از «خدا» و «ایزد» گرفته تا «طاغوت»، همه و همه تحریف میشوند، در ستایش از «پس فردا»یی که همان «پریروز» است و سر بریدن «دیروز» و «امروز» است در محراب «قدرت»ی بی لگام و افسارگسیخته که جز «نکبت» و «فلاکت» سرانجامی برای مردمان نخواهد داشت. و سرانجام، چنان تعظیمی به «فقاهت» میکند که هیچ «فیلسوفی» در تاریخ اسلام نکرده است: سهروردی «فقه» را از حیطۀ علم بیرون گذاشت و آن را اصلاً «علم» ندانست و هیچ فقیهی را «عالم» نگفت و بهای آن را نیز استوار و بیتزلزل پرداخت، تا از آن علمی دفاع کند که یا از «بحث» (عقل استدلالی) است یا از «کشف» (عقل شهودی) و البته چه بهتر که هردو باشد.
فیلسوفان جهان اسلام، تا ابن رشد، هیچ گاه «دین» را با «فلسفه» نیامیختهاند و «فلسفه» را به پای «دین» نریختهاند. آمیختن «فلسفه» با «عرفان» و «کلام» و «فقه» مولود عصر صفوی و «ایدئولوژی» شیعی است: تأثیر فاسد «قدرت» در اندیشهورزی که موجودات ناقصالخلقۀ فرانکشتاینوار میزاید. و طفلک فردید که یکی از همین فرزندان ناقصالخلقه شده است. آنچه روشنفکران ما را تا همین امروز «سترون» ساخته است نیندیشیدن به «سنّت» بوده است. روشنفکران ما از زرینکوب تا نصر و شریعتی و شایگان و سروش همه در یک ویژگی مشترکاند و آن اینکه کم و بیش «دفاعیهنویس» یا «آپولوژیست» بودهاند. رهایی البته در «نفی» سنت نیست، اما تاکنون «پرسش از سنّت» نیز در میان نبوده است. اگر بود سالها پیش میباید فهمیده میشد که «غربزدگی» فردیدی نسخهای نوشده از ادعاهای کلامی، چه در مسیحیت و چه در اسلام، دربارۀ به اصطلاح خطر «یونانزدگی» و دعوت به «ایمانگرایی» است که با «واژگان فلسفههای رُمانتیک آلمانی»، «نقد نیستانگاری»، نیچه و هایدگر، و فلسفههای انحطاط، اشپنگلر، آمیخته شده است و با «فلسفهستیزی» سنّتی اهل حدیث، ابن حنبل و ابن تیمیه، و یونانستیزی/فلسفهستیزی صوفیان، از عطار تا مولوی، و «شریعتگرایی» سلفی، یا هواداران بازگشت به سیرۀ سلف صالح یا «بازگشت به اسلام ناب محمدی»، صورتی «بومی» یا «ایرانی» نیز یافته است. باری، میباید بهطور جدی پرسید کسی که از افلاطون تا هایدگر همۀ فیلسوفان را «غرب زده» مینامد، بعد از یونان غربزدگی مضاعف هم میشود، فیلسوفان از اسلام و مسیحیت گرفته تا هایدگر همه غربزدۀ مضاعفاند، آن هم با وام گرفتن اصطلاحاتی از نیچه و هایدگر و کژ و کوژسازی آنها، اصلاً چه نسبتی با «فلسفه» دارد؟ مگر «فلسفه» می توانست بدون سقراط یا افلاطون اصلاً باشد؟ بحث بیشتر باشد تا مجالی دیگر.