? «زبان» برای انسان فقط ابزاری برای ارتباط با «دیگری» نیست. بدون دیگری هم باز ناگزیریم گفت و گو کنیم: با «خود»مان. ما بدون گفت وگو با «خود» اصلاً چه خبر از «هستی» یا «نیستی» داریم؟ آنچه ما «بودن» و «هستن» و «وجود داشتن» مینامیم از همین «گفت و گویی» است که با «خود» داریم، آن «خود»ی که افلاطون از آن به «تفکر» و «اندیشیدن» تعبیر کرد و آن را «گفت و گوی خاموش با نفس» نامید. از نظر افلاطون، از همین جاست که ما میتوانیم پی ببریم هریک از ما «دو چیز» است: روح و بدن. آن که به او با نام «خود»م و «روح»ام و «نفس»ام اشاره میکنم، همین چیزی است که با او در گفت و گویم. بدون این گفت و گو چه خبر از نیستی یا هستی هست؟
دکارت وقتی نتیجه گرفت: «میاندیشم، پس هستم»، این اندیشیدن را از گفت و گویی که با «خود» داشت نتیجه گرفت، گفت و گویی که به او گفت: «تو هرچه هم باشی، نمیتوانی نباشی، تا هنگامی که داری میاندیشی (یعنی، داری با خودت سخن میگویی)!» برای هریک از ما آنچه «زندگی» خود مینامیم در همین آگاهی از گفت وگویمان با خویش است که «هست». اما زندگی اجتماعی به ما آموخته است که این گفت و گو را با صدایی خاموش انجام دهیم تا کسی ما را «دیوانه» نخواند! تورات و انجیل و قرآن وقتی «روح» را کلمه میخوانند، از همین «دوگانگی» است که پرده بر میدارند و وقتی انجیل متی از قول عیسی به شیطان میگوید که: «انسان تنها به نان زنده نیست بلکه به هر کلمۀ خداوند زنده است» باز بر همین دوگانگی است که تأکید میشود. تاریکی مرگ برای ما، چه پیش از تولد، و چه پس از زندگی، همین بیخبری از گفت و گویی است که با خود داریم یا نداریم. ما تا هنگامی زندهایم که دست کم «خود»مان را در گفت و گو با «خویش» نگه داریم یا گفت و گویی داشته باشیم. پس از آن هر زندگی هم که داشته باشیم برای ما «هیچ» است. برای ما «گفت و گو» و «اندیشیدن» و «بودن» یکی است. و زبان میانجی آنها. بدون «زبان» هیچ میانجی برای گفت و گو و اندیشیدن و بودن نیست، همان طور که بدون سیم وسیلهای برای انتقال «برق» نیست. خاموشی تاریکی است. مرگ همین است.
هنر، و بهویژه شعر، و باز ویژهتر غزل، برترین صورت «گفت و گو» با خویش است. حاضری با غایبی به میانجی گفت و گویی با «خود» سخن میگوید و حضور «غایب» را آشکار میکند. همین نیاز به «حضور» است که «غزل» را ممکن میکند. در غزل زیر سعدی به زیبایی با «وجود» («خود») و «هست» (حضور «او») بازی میکند تا «حضور» معشوق را برای خویش ممکن سازد. هریک از ما نیز با خواندن این غزل همین کار را برای «خود» میکند.
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
مبر ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
اگر پیشم نشینی دل نشانی
و گر غایب شوی در دل نشان هست
به گفتن راست ناید شرح حُسنت
ولیکن گفت خواهم تا زبان هست
ندانم قامتست آن یا قیامت
که میگوید چنین سرو روان هست
توان گفتن به مه مانی ولی ماه
نپندارم چنین شیریندهان هست
بجز پیشت نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد آستان هست
برو سعدی که کوی وصل جانان
نه بازاریست کان جا قدر جان هست