بنابراین، برای فهم دولت، لازم است، مطابق با روش حلّی ـ تألیفی، نخست به ملاحظۀ اجزائی بپردازیم که دولت از آنها پدید میآید. می باید نگاهی بیفکنیم به آنچه مردم بیرون از، و مقدّم بر، جامعۀ شهروندی/مدنی بدان مانند خواهند بود. میباید «آدمیان را چنان ملاحظه کنیم که گویی هم اکنون از خاک بیرون جهیدهاند، و ناگهان، مانند قارچها، به پختگی و بلوغ کامل رسیدهاند، بدون هر نوع از تعهد و التزامی به یکدیگر». از نظر هابز اهمیتی ندارد که آیا انسانها در واقع هیچگاه در چنین «حالتی از طبیعت» بودند یا نه، اما او پیشنهاد میکند که سرخپوستان امریکایی در حالتی تا اندازهای شبیه به آناند.
این سخن به یک معنا حاکی از این است که ما خودمان «دولت پاسبان منافع عمومی را میسازیم». اما در واقع دو معنا هست، زیرا، به طوری که هابز میگوید، «ما مادّه و صنعتگر» دولت هستیم. دومین معنا هنگامی به ظهور میرسد که ما از تبیین او در این خصوص پیروی میکنیم که چگونه دولت شهروندی/مدنی، با بستن قراردادها، از حالتی از طبیعت پدید خواهد آمد.
به فرض نظر هابز دربارۀ طبیعت خودمحور انسان، که بنا بر آن افراد همواره چنان عمل میکنند که لذّت پدید آورند و از درد پرهیز کنند، آشکار است که آنان چگونه در حالتی از طبیعت که هیچ حکومتی بر آنان حاکم نیست چگونه رفتار خواهند کرد. آنان، در واقع، چون تنها به آنچه «حرکت حیاتی»شان را بالا میبرد امید بستهاند، و از آنچه آن را کُند کند یا مانع شود میهراسند، در حالتی از ترس دائمی و بدگمانی و رقابت به سر میبرند. در آنچه به توصیفی ماندگار از این جهان ناخوشایند و ناپایدار بدل شده است، جهانی که در آن برنامهریزی صلحآمیز و تلاش طولانی مدّت بیمعناست، هابز میگوید که:
در چنین وضعی، هیچ جایی برای صنعت نیست؛ چون به ثمرۀ آن اطمینانی نیست: و در نتیجه هیچ کشت زمینی؛ هیچ دریانوردیی، هیچ استفادهای از کالاهایی که بتوان از راه دریا وارد کرد، هیچ ابزارهایی برای حرکت دادن و جا به جا کردنِ چیزهایی که زور زیادی لازم دارند؛ هیچ شناختی از سطح زمین؛ هیچ حسابی از زمان؛ هیچ هنری؛ هیچ ادبیاتی، هیچ جامعهای؛ و آنچه از همه بدتر است، ترس دائمی، و خطر مرگ خشونت بار، و زندگی انسان، در تنهایی، فقر، پستی، درندگی، و کوتاهی.
در چنین حالتی، بدترین ترسی که بر آدمی زور میآورد، ترس از مرگ ناگهانی است، و به فرض اینکه همه تقریباً در قدرت مساوی باشند، به نظر خواهد آمد که به نفع انسانها باشد که به توافقی برسند، هریک تنها تا آنجا آزاد باشد که آماده است روا بداند دیگران نیز آزادی داشته باشند. اما آیا میتوان به چنین توافقی دست یافت، و آیا چنین توافقی پاس داشته خواهد شد؟ منفعت طلبی واقعی شخص در پایبند نبودن او به چنین توافقی خواهد بود، در حالی که دیگران بدان پایبند باشند. اما چرا دیگران، برانگیخته از منفعت طلبی شان، باید به این توافق پایبند باشند؟ اعتماد، به خودی خود، عنصری در طبیعت انسان مورد نظر هابز نیست. «خُلق و خوی انسانها طبعاً چنین است، مگر اینکه ترس از قدرتی قهریه آنان را باز دارد، هر انسانی به دیگری بی اعتماد خواهد بود و از یکدیگر در هراس». آنچه لازم است سازوکاری برای اجبار به توافق است، و لذا شکستن چنین توافقی به نفع هیچ کس نخواهد بود. «پیمانها، بدون شمشیر، جز حرف چیزی نیستند، و اصلاً نیرویی برای تأمین امنیت انسان ندارند». توافق لازم است، نه صرفاً برای دست شُستن از مقداری از آزادی، بلکه برای قرار دادن آن در دستان قدرتی بالادست. در واقع، انسانها نیاز دارند به یکدیگر بگویند، «من حق فرمانروایی بر خودم را به این فرد، یا به این مجمع از افراد، میسپارم و از آن دست میکشم، به این شرط که آنان از حق خودشان نسبت به او دست بکشند و همۀ اعمال او را به همین سان واسپارند». هابز، از آغازِ نامحتمل خودمحوری افراطی و بیوقفه، بدین سان تبیین کرده است چگونه ممکن است که جامعهای شهروندی/مدنی پدید آید.
ر. ا. وولهاوس، تجربهگرایان، ترجمۀ محمد سعید حنایی کاشانی، انتشارات روزنه، ۱۳۹۸، ص ۶۸-۶۶.
صفحاتی از ترجمۀ تازه انتشار یافتهام، که در پایان سال گذشته از چاپ بیرون آمد، اما هنوز منتشر نشده است. چنانچه مایل باشید برای خرید اینترنتی میتوانید به وبگاه ناشر در اینجا رجوع کنید.