سالهاست که «آن روزها» رفتهاند، حتی آن زمانی که فروغ این شعر را مینوشت، گرچه «آن روزها» هرگز مانند این چهل سال نرفته بودند، اما معلوم بود که دارند میروند. حتی وقتی که بیضایی «کلاغ» را ساخت تا در «تصویر سینمایی» بگوید چه روزهایی بود، چه روزهایی رفتند. چه «غم غربتی» داشتیم در آن سالهای آغاز ۵۰. اما کو تا این سالها. تا سال ۵۷ هنوز هم در آن کوچۀ دراز خانۀ «آقاجان»، پدربزرگ مادریام، که سال ۵۴ ناگهان در پنجاه و چند سالگی سرطان معده گرفت و عمرش را داد به شما، میشد عصرها کوچ دستۀ کلاغها را دید. کوچه پر بُود از خانههای بزرگ و پُردرخت و حتی یکی دو باغ بزرگ. گرفتن گنجشک، با سبدهای حصیری و کشیدن نخ از کمین، بازی بعد از ظهرهای داغ تابستانیمان بود و تماشای سارها و کلاغها لذت غروبهای دلانگیزی که دیگر ندیدیم. نیچه میگفت اگر «دیوانگی» نبود، «عقل» ما را میکشت، ایرانیها میتوانند بگویند، اگر «شعر» نبود ما در «قفس» جبّاران مرده بودیم. هنوز مانده است تا به قول ماکس وبر «عقل» برای ما «قفس» شود. دوگانۀ «عقل» و «عشق» مولانا هم هرچند گلی به جمال او زد، اما گلی به روی «تاریخ» ما نزد.
آن روزها
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمانهای پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانههای تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها، به یکدیگر
آن بامهای بادبادکهای بازیگوش
آن کوچههای گیج از عطر اقاقیها
آن روزها رفتند
آن روزهائی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم، چون حبابی از هوا لبریز، میجوشید
چشمم به روی هر چه میلغزید
آنرا چو شیر تازه مینوشید
گویی میان مردمکهایم
خرگوش ناآرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای ناشناس جستجو میرفت
شبها به جنگلهای تاریکی فرو میرفت
آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه، در اتاق گرم،
هر دم به بیرون خیره میگشتم
پاکیزه برف من، چو کُرکی نرم،
آرام میبارید
بر نردبام کهنهٔ چوبی
بر رشتهٔ سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
و فکر میکردم به فردا، آه
فردا –
حجم سفید لیز.
با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز میشد
و با ظهور سایۀ مغشوش او، در چارچوب در
ـــ که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور ـــ
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهای رنگی شیشه.
فردا…
گرمای کرسی خوابآور بود
من تند و بیپروا
دور از نگاه مادرم خطهای باطل را
از مشقهای کهنهٔ خود پاک میکردم
چون برف میخوابید
در باغچه میگشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشکهای مردهام را خاک میکردم
* * *
آن روزها رفتند
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری.
آن روزها هر سایه رازی داشت
هر جعبهٔ سر بسته گنجی را نهان میکرد
هر گوشهٔ صندوقخانه، در سکوت ظهر
گویی جهانی بود
هر کس ز تاریکی نمیترسید
در چشمهایم قهرمانی بود
آن روزها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشههای عطر
در اجتماع ساکت و محجوب نرگسهای صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار میکردند
آوازهای دورهگردان در خیابان دراز لکههای سبز
بازار در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
بازار در زیر قدمها پهن میشد، کش میآمد، با تمام لحظههای راه میآمیخت
و چرخ میزد، در ته چشم عروسکها.
بازار، مادر بود که میرفت، با سرعت به سوی حجمهای رنگی سیال
و باز میآمد
با بستههای هدیه، با زنبیلهای پر.
بازار، باران بود، که میریخت، که میریخت، که میریخت
* * *
آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشناییهای محتاطانه، با زیبایی رگهای آبیرنگ
دستی که با یک گل
از پشت دیواری صدا میزد
یک دست دیگر را
و لکههای کوچک جوهر، بر این دست مشوّش، مضطرب، ترسان
و عشق،
که در سلامی شرمآگین خویشتن را بازگو میکرد در ظهرهای گرم دودآلود
ما عشقمان را در غبار کوچه میخواندیم
ما با زبان سادهٔ گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانیهای معصومانه میبردیم
و به درختان قرض میدادیم
و توپ، با پیغامهای بوسه در دستان ما میگشت
و عشق بود، آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه محصورمان میکرد
و جذبمان میکرد، در انبوه سوزان نفسها و تپشها و تبسمهای دزدانه
* * *
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید میپوسند از تابش خورشید، پوسیدند
و گم شدند آن کوچههای گیج از عطر اقاقیها
در ازدحام پرهیاهوی خیابانهای بیبرگشت.
و دختری که گونههایش را
با برگهای شمعدانی رنگ میزد، آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست.