فروغ فرخزاد میگفت: «من از آن آدمهایی نیستم که وقتی میبینم سر یک نفر به سنگ میخورد و میشکند، دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا خودم سرم نشکند معنی سنگ را نمیفهمم!» این سخن فروغ از نظر اهل «دانش» و «خرد» چرند و مزخرف و نشانۀ روشن بلاهت و حماقت است، چون اگر چنین بود و آدمیان بهراستی خود میباید هرچیزی را تجربه میکردند تا بدانند، «ما» هنوز در غارهای تاریک، بدون روشنایی، مانده بودیم و حتی «آتشدزدی» پرومته هم نمیتوانست ما را به «انسان شهرنشین» تبدیل کند! در نتیجه، نه شعر داشتیم، نه فلسفه، نه دین، نه خدا، نه پیامبر و نه هیچ چیز دیگر. باری، اگر جهان انسانی و تاریخی ما امروز به اینجا رسیده است همه حاصل انباشت تجربههایی است که در کل نام «دانش» و «حکمت» و «فلسفه» گرفتهاند و ما را بینیاز از «تکرار» میکنند، «تکرار»ی که مؤمنان و مقلدان و پیروان و مریدان و شاعران سخت دلبستۀ آناند. با این همه، سخن فروغ حقیقتی را در خود دارد، حقیقتی که تاریخ هزاران بار به «بشر» آموخته است و آن اینکه «رشد عقل» خود نیازمند همان «سر به سنگ خوردن» است، هر چند برای «عاقل شدگان» و به «عقل آمدگان» یک بار کافی است، اما کو «عاقل»؟ «عاقلان و خردمندان» در تاریخ تقریباً هیچ کارهاند و اندک شمار و در حالی که «عقل» و «خرد» ذرّه ذرّه و سینهخیز و کورمال کورمال به پیش میآیند، «شهوت» و «احساس» و «خامی وتعصب» و «شور و شیدایی» دوندگانی تیزپا و پرشمارند. باری، نزاع فلسفه و شعر، عقل و احساس، نیز از همین جاست، هرچند در این نزاع نباید یکی به نفع دیگری نابود شود یا کنار رود. اما آیا تاریخ ما واقعاً تاریخ نزاع «فلسفه» و «شعر» است؟