اگر از یک چیز در این زندگی راضی باشم، آن هم این است که ۱۹ سال از عمرم را پیش از ۵۷ گذراندم و «ایران»ی را دیدم که دیگر هرگز ندیدم. برای کسانی که امروز میپرسند «چرا انقلاب کردید؟» یا کسانی که خیال میکنند این «انقلاب» را «آل احمد» و «شریعتی» یا «فلان و فلان» کردند باید بگویم که این «انقلاب» نه «انقلاب پابرهنهها» بود نه «انقلاب اسلامی» نه هیچ گروه و طایفۀ دیگری به تنهایی. این انقلاب را ادبیات و شعر و خاطراتی شفاهی ساخته بود که هیچگاه جرئت ابراز آشکار نیافته بود و با زبان رمزی اشاره و کنایه هرچه میخواست می گفت و هرچیزی را ویران میکرد. بزرگترین «تیشه»ای که «نظام پیشین» به ریشۀ خودش زد «سانسور» و «کتابکشی» و «روشنفکرستیزی» بود. انگار نشنیده بود این مصرع حافظ را که «با دُردکشان هرکه درافتاد برافتاد». باری، آنچه در این ۴۰ سال و اندی آموختیم، با این همه، آن بود که «شاه فقید» ایران، با همۀ عیبها و ندانمکاریها و تکبّرها و حماقتهایش، در مقایسه با آنچه در عراق و سوریه و لیبی (دیکتاتورهای روسی که برای خیلی از روشنفکران آن روز «انقلابی» بودند!؟) و دیگر دیکتاتوریهای منطقه و امریکای لاتین تا امروز دیدیم «بافرهنگترین» و «ملّیترین» و «وطنپرستترین» و «باشرفترین» و «باوجدانترین» دیکتاتور جهان بود: شاید برای اینکه «ایرانی» بود! همینکه نگذاشت ایران «سوریه» شود یا به «اسپانیای فرانکو» تبدیل شود، برای آمرزش و سربلندی او کافی است.
باری، این آهنگ داریوش در دهۀ ۵۰ خیلی دلپسند جوانان انقلابی آن روزگار بود. گواه بر اینکه در هیچ جامعهای انقلاب نمیشود مگر اینکه از تمامی تار و پودش «صدای انقلاب» بلند شود، حتی ترانههای خوانندگان به اصطلاح «عامهپسند»ش (البته داریوش «روشنفکر پسند» هم بود اما نه به اندازۀ فرهاد. و فرهاد هم «عامه پسندی» داریوش را نداشت. فریدون فروغی هم در این میان همچون داریوش و فرهاد جایگاهی میانه داشت). باری، «کوچۀ بن بست» ما نسبت به ۴۰ سال پیش خیلی بنبستتر است. بادا که «رود» بزرگمان «روسیه» نباشد!